موفقیت در هر سنی چه معنی میده؟
در ٤ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار
در ٦ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پیدا کردن راه خانه (از مدرسه)در ١٢ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... داشتنِ دوست (یافتن)در ١٨ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... گرفتن گواهى نامه رانندگى
در ٢٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... برقرارى رابطه
در ٣٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن
در ٤٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن
در ٥٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن
در ٦٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... برقرارى رابطه
در ٦٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... تمدید گواهى نامه رانندگى
در ٧٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... داشتنِ دوست (تنهایی)در ٧٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پیدا کردن راه خانه (از هر کجا)در ٨٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار
موشها تا 20 بار در روز با هم آمی زش می کنند. رابطه جن سی بهترین و ایمن ترین آرام بخش است و اثر آن 20 برابر والیوم است. در ازای هر یک صفحه با محتوای عادی تقریبا 5 صفحه پو رنوگرافی روی اینترنت هست. ریش مردانی که بصورت مکرر رابطه جن سی دارند سریعتر رشد می کند. خفاشهای مذکر بیشترین درصد همج نس گرایی را در میان پستانداران دارا می باشند. فورمیکوفیلی یک جور فت یش است که مبتلایان به آن دوست دارند مورچه و سایر حشرات روی آلت ت ناسلی آنها راه برود. در جزیره گوام مردانی هستند که شغلشان سفر به مناطق مختلف جزیره و ازاله بک ارت از زنانی است که به خاطر دریافت اولین لذت جن سی زندگیشان به این مردان پول می پردازند. طبق قانونی در هنگ کنگ زنانی که شوهرشان به آنها خیانت می کنند حق دارند مرد را بکشند ولی این کار باید با دست خالی انجام شود. درقوانین قدیم یونان گاهی مردانی را که به زنانشان خیانت می کردند به مکانی عمومی می بردند، موهای زهارشان را می زدند و در مق عدشان یک تربچه بزرگ فرو می کردند. در هندوستان خرج یک فاح شه از خرج یک کان دوم کمتر است. زنانی که داستانهای عشقی می خوانند دو برابر دیگر زنها رابطه جن سی دارند. به طور متوسط آدمها دو هفته از عمرشان را صرف بوسیدن می کنند.
· به طور متوسط مردان هر 7 ثانیه یک بار به رابطه جن سی فکر می کنند.
· زنی که صاحب رکورد بیشترین تعداد فرزند است 69 فرزند زاییده است.
· رکورد ثبت شده جوانترین والدین دنیا متعلق به یک زوج چینی در حدود سال 1910 میلادی است که 9 ساله و 10 ساله بودند.
· بعضی از شیرها تا 50 بار در روز آمی زش می کنند.
· تنها موجوداتی که به صرف لذت بردن رابطه جن سی دارند عبارتند از: انسانها، میمونهای بونوبو و دولفینها.
· در اندونزی می شود کسانی را که در حین اس تمنا دستگیر شوند گردن زد.
· هر روز در دنیا در حدود 120 میلیون آمی زش رخ می دهد.
· اوج لذت جن سی خوکها تا 30 دقیقه به درازا می کشد.
· یک دقیقه بوسیدن 26 کالری می سوزاند.
روزی، آدم نادانی که صورت زیبایی داشت، به « افلاطون » که مردی دانشمند بود، گفت: « ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی
افلاطون گفت: « عیبی که بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه که دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود که گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان که قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی کردم وجودم را پر از خوبی و دانش کنم تا دو زشتی در یک جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی کن با رفتار و کارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نکنی
. ».»پسر «ذیمقرودوس» کشته شد. ذیمقرودوس بسیار غمگین شد و شروع به گریه و زاری کرد
دوستان او که دانشمند بودند، از کار او تعجب کردند و گفتند: « گریه کردن برای مرگ فرزندان، کار حکیمان و دانایان نیست. به خصوص تو که ازهمه دانشمندتری و عمر خود را صرف علم و دانش کرده ای و مدتها سختی کشیده ای تا به این مقام رسیده ای. تو که در علم و دانایی مانند خورشید می درخشی، نباید این قدر گریه کنی و غصه بخوری
ذیمقرودوس گفت: « شما اشتباه می کنید. من برای کشته شدن پسرم گریه نمی کنم. می دانم هر گلی که در بهار شکفته می شود، در پاییز پژمرده خواهد شد و هیچ زنده ای از مرگ در امان نیست. من می دانم که برای هرکس، اجلی معین شده است و هر وقت که زمان مرگ او فرا رسد، باید بمیرد. پسر من کشته شد. او اگر کشته هم نمی شد، دیر یا زود به شکلی دیگر از بین می رفت. گریه کردن من به خاطر آن بیچاره ای است که پسر مرا کشته است. او قاتل است و باید در آن دنیا جواب بدهد. من دلم برای عاقبت بد او می سوزد، نه برای پسرخودم
.» .مردی به نام « اصمعی » می گفت: زمانی که درس می خواندم فقیر و بیچاره بودم و به سختی زندگی می کردم. هر روز صبح که آسمان پیراهن آبی خود رابه تن می کرد، من هم لباس کهنه خود را می پوشیدم و برای به دست آوردن علم و دانش، ازخانه بیرون می رفتم
در مسیر من بقال فضولی دکان داشت که هر روز تا مرا می دید، می پرسید: «چه کار می کنی؟ تو داری وقت خودت را تلف می کنی. تو که هیچ مال و ثروتی نداری چرا نمی روی حرفه ای یاد بگیری که با آن پول به دست آوری؟ » بعد هم شروع می کرد به مسخره کردن من و می گفت: « تمام کاغذها و کتاب هایت را به من بده تا بریزم توی خمره ای و روی آن آب بریزم. اگر یک هفته دیگر بیایی و نگاه کنی، می بینی که همه اش آب است و هیچ فایده ای ندارد
بقال فضول همیشه از این حرف ها می زد و مرا سرزنش می کرد و من از دست او خیلی ناراحت می شدم
روزی آنقدر فقیر و بیچاره شدم که لباس تنم پاره شد و دیگر هیچ پولی نداشتم تا بتوانم پیراهنی برای خودم بخرم. آن روز در کنار دیوار خانه ایستاده بودم و فکر می کردم؛ که یک نفر آمد و گفت: « امیر بصره با تو کار دارد. » گفتم: « او مرا از کجا می شناسد؟ تازه با این لباس کهنه و پاره چطور پیش او بروم؟
آن که از خدمتکاران امیر بود، رفت و حال و احوال مرا به امیر خود گفت. ساعتی نگذشته بود که دیدم هزار دینار سکه طلا و یک دست لباس نو برایم آوردند و گفتند: « لباست را عوض کن و بیا که امیر کاری واجب و مهم با تو دارد
لباسها را پوشیدم. سر و وضع خودم را مرتب کردم و به راه افتادم تا پیش امیر بصره بروم
امیر بصره با احترام و مهربانی با من رفتار کرد وگفت: « تو را برای درس دادن به پسر هارون الرشید انتخاب کرده ام. باید تا می توانی علم و دانش به او بیاموزی. نباید وقت خودت و او را تلف کنی، زیرا امیدوارم که پسرم روزی به حکومت برسد. » من هم قبول کردم
کارگزاران هارون، مرا به مکتب خانه قصر بردند و پسر هارون را آ وردند. کار من شروع شد. آنها طلا و نقره به پایم ریختند و ماهانه هزار درهم حقوق برایم معین کردند. من، هر وقت حقوقم را می گرفتم آن را به بصره می فرستادم تا برایم خانه ای بسازند
چند سال گذشت، پسر هارون کاملاً با سواد شد و چیزهای زیادی یاد گرفت. روزی از هارون خواستم که پسر خود را امتحان کند. هارون امتحان کرد و پسرش به خوبی جواب داد. هارون خوشحال شد و گفت: « می خواهم که روز جمعه در مسجد شهر خطبه ای بخواند. » به اوگفتم: « فکر این کار را هم کرده ام و ده خطبه خوب به او یاد داده ام
پسر هارون، روز جمعه به مسجد رفت و خطبه ای خوب خواند و مراسم به خوشی گذشت. پس از آن، هارون الرشید به من گفت: « چه آرزویی داری ؟ » گفتم: اگر چه به من محبت کرده اید، اما اجازه بفرمایید تا به بصره برگردم
هارون اجازه رفتن داد و نامه ای به همه استادان بصره نوشت و در آن از همه خواست در خدمت من باشند. او مرا با احترام به بصره فرستاد
روزی، بقال فضول به همراه چند نفر پیش می آمد. وقتی او را دیدم گفتم: « ای مرد آن کاغذها وکتاب ها را توی خمره کردم و رویش آب ریختم. دیدی که چه محصولی به دست آوردم؟
بقال بیچاره شروع کرد به عذرخواهی و گفت: « چیزهایی که گفتم همه از روی نادانی بود. معلوم شد که علم اگر چه دیر به ثمر می رسد، اما محصول خوبی می دهد. محصولی که هم به درد دنیا و هم به درد آخرت می خورد
.در زمان های قدیم، مردی بود که قفل سازی می کرد. او اگر چه در کار خود بسیار استاد بود. اما سواد نداشت. روزی صندوقچه ای از فولاد و آهن ساخت، قفلی برای آن درست کرد و آن قفل را در قفل دیگری جا سازی کرد. وزن آن صندوقچه با تمام قفل هایش صد گرم هم نمی شد
مرد قفل ساز، صندوقچه را برای پادشاه برد تا به او هدیه کند. وقتی که پیش پادشاه رسید، دانشمندی نیز وارد قصر شد. پادشاه از جای خود برخاست و به آن مرد دانشمند تعظیم کرد و او را در جای خود بر روی تخت پادشاهی نشاند. بعد هم با احترام رو به روی او بر روی زمین نشست. مرد قفل ساز به این حرکات نگاه می کرد؛ با خود گفت: « بزرگی این مرد به علم و دانش اوست. اما من نصف عمر خودم را به آموختن قفل سازی گذرانده ام و نصف دیگر را قفل می سازم که زندگی ام بگذرد. این که نشد زندگی. بهتر است تا دیر نشده بقیه عمرم را به یاد گرفتن سواد و علم و دانش بگذرانم
مرد قفل ساز وقتی از پیش پادشاه برگشت. به مکتب استادی بزرگ رفت، آن زمان سی ساله بود. مرد قفل ساز به استاد گفت: « می خواهم سواد یاد بگیرم
استاد تعجب کرد و گفت: « اما ای مرد، سنی از تو گذشته، ذهن تو آمادگی لازم را ندارد. چطور می خواهی درس بخوانی و چیزی یاد بگیری؟ گمان نمی کنم بتوانی حتی یک جمله را از بر کنی. با این حال عیبی ندارد، من جمله ای می گویم و تو آن را از بر کن تا ببینم می توانی یا نه. بگو شیخ می گوید پوست سگ پاک نمی شود، مگر به وسیله دباغی کردن. البته اول خوب تمرین کن و بعد پیش من بیا و همین جمله را بگو
مرد قفل ساز به خانه رفت و هزار بار آن جمله را پیش خود تمرین کرد. روز بعد آمد و گفت: « ای استاد، یاد گرفتم. » گفت:« بگو ». گفت: « سگ می گوید پوست شیخ پاک نمی شود مگر به وسیله دباغی
شاگردانی که در حضور استاد نشسته بودند، شروع کردند به خندیدن. استاد ناراحت شد و گفت: « هیچ کس حق ندارد به این مرد بخندد. » آن وقت جمله ای دیگر به مرد قفل ساز گفت تا برود و آن را یاد بگیرد
مرد قفل ساز دو ماه زحمت کشید، اما چیزی از آن کلمه ها سر در نیاورد. سرانجام با نا امیدی از درس خواندن پشیمان شد و خواست که دوباره به شغل قفل سازی مشغول شود. این بود که از خانه بیرون آمد و به طرف کوهی رفت. هوا گرم بود. به دامنه کوه که رسید، چشمه ای دید زلال. چشمه از بالا کوه را شکافته بود و قطره قطره بر روی سنگی می چکید. روی سنگ در جایی که قطره ها می چکیدند کمی گود شده بود. مرد قفل ساز با خود گفت: « می دانم که علم و سواد از این آب نرم تر نیست. دل من هم ازاین سنگ سخت تر نیست
این قطره های آب با تکرار و پشتکار، بر دل سنگ اثر گذاشته اند و آن را سوراخ کرده اند. پس علم و دانش هم باید در من اثر کند و چیزی یاد بگیرم. » با این فکر، دوباره به خانه برگشت و با پشتکار بیشتری شروع کرد به یادگرفتن کلمه ها
بعد از سالها که درس خواند، به مقام استادی رسید و توانست به دیگران هم علم و دانش بیاموزد. مرد قفل ساز، به خاطر پشتکاری که داشت، سرانجام به آرزوی خود رسید و موفق شد
..پادشاهی، پسری بسیار باهوش و دانا داشت. پادشاه، پسرش را مثل چشم های خودش دوست داشت و همیشه آرزویش این بود که پسرش جانشین او شود. عاقبت مرگ به سراغ پادشاه آمد و بعد از اینکه پادشاهی را به پسرش سپرد، از دنیا رفت. بعد از مرگ پادشاه دشمنان فراوانی از گوشه و کنار کشور پیدا شدند. آنها سعی می کردند که پادشاه جدید را از تخت پایین بیاورند. شاهزاده بسیار دلتنگ شد، چون اهل جنگ نبود و می دانست که نمی تواند با آنها مبارزه کند. این بود که روزی، مقداری طلا و جواهر گرانبها از خزانه برداشت و با چند نفر از یاران خود، فرار کرد. لباس پادشاهی را در آورد و لباس بازرگانان را پوشید. رفت و رفت تا به شهری رسید. تصمیم گرفت چند روزی در آن شهر استراحت کند. روزی با یکی از همراهان خود، در شهر می گشت و بازارها را تماشا می کرد که ناگهان به دکانی رسید
مردی در آن دکان نشسته بود و بساط تر و تمیزی پهن کرده بود. کتاب های زیادی در کنار هم چیده بود و آنها را می فروخت. شاهزاده سلام کرد و جواب گرمی شنید. کمی آنجا نشست و پرسید: « تو اینجا چه کار می کنی؟ » مرد گفت: سخن های حکمت آمیز می فروشم. شاهزاده تعجب کرد و گفت: « جنس ارزشمندی داری، اما در این دوره و زمانه کسی خریدار آن نیست. » مرد گفت: « در این دنیا آدم زیاد است. هرکس خوش شانس باشد، جنس من به دستش خواهد رسید و به هر قیمتی که بفروشم، خواهد خرید. » شاهزاده هزار دینار داد و گفت: « یکی از آن سخن هایی را که می گویی، به من بفروش.» مرد، پول ها را گرفت و گفت:« هیچ وقت در میان دره ها نخواب، سعی کن همیشه روی بلندی ها باشی. » شاهزاده گفت: « سخنی دیگر هم می خواهم. » مرد گفت: « برای سخن اول پول دادی اگر دومی را می خواهی باید پولش را بدهی. » شاهزاده گفت:« سخن تو خیلی ساده بود، اما قبول دارم. امیدوارم که دومی بهتر از اولی باشد. » شاهزاده هزار دینار دیگر داد و شنید: «هیچ وقت در امانت خیانت نکن. » شاهزاده گفت: « سومی را هم بگو. » مرد گفت: « پول بده تا بگویم. » شاهزاده گفت: « این هم هزار دینار دیگر. » مرد گفت: « هیچ وقت روز خوب و شاد خود را با روز بد عوض نکن. » شاهزاده از پیش آن مرد برخاست و با خود گفت: « این حرف ها به چه درد من خواهد خورد؟ » در همین فکرها بود که متوجه شد همراهانش رفته اند. به دنبال آنها رفت و دید که در دره ای چادر زده اند. با خود گفت: « هزار دینار داده ام که هیچ وقت میان دره ها نخوابم. این حرف نباید بیهوده باشد. » با این فکر، رفت و روی تپه ای چادر زد. بعضی از همراهان او تنبلی کردند و پیش او نیامدند. نیمه های شب بود که باران شدیدی، شروع به باریدن کرد و سیل بزرگی در میان دره به راه افتاد. سیل همه آنهایی را که در دره خوابیده بودند، با تمام اسبها و وسایلشان از جا کَند و با خود بُرد. شاهزاده و چند نفری که همراه او بودند، بر روی آن تپه از گزند سیل در امان ماندند و نجات پیدا کردند. شاهزاده با خود گفت: « خوب شد. نصیحت اول آن مرد به هزار دینار می ارزید. » شاهزاده و همراهانش به سفر ادامه دادند و پس از چند روز به شهری رسیدند. شاهزاده رفت که خانه ای پیدا کند، تا خود و دوستانش در آن استراحت کنند. در شهر می گشت که شنید جارچی ها فریاد می کشند: « مردم، کنار بروید. امیر شهر می خواهد بگذرد. » شاهزاده در کناری ایستاد و از لابه لای جمعیت دید که امیر شهر همان کسی است که پدرش حکومت شهر را به او سپرده است. امیر هم با دقت به او نگاه کرد و شاهزاده را شناخت. او وقتی که به قصر خود رسید، کسی را فرستاد تا شاهزاده را بیاورند. وقتی که شاهزاده به قصر رسید امیر جلوی پای او بلند شد و با احترامی تمام گفت: « این شهر برای شما است. خواهش می کنم تاج پادشاهی را بر سر خود بگذارید و بر این تخت بنشینید. مرا هم به عنوان خدمتگزار خود قبول بفرمایید. » شاهزاده گفت: « من از پادشاهی و فرمانروایی دل کنده ام و دوست دارم مثل مردم عادی زندگی کنم. » امیر شهر گفت: « پس قبول کنید که به دستور شما این شهر را اداره کنم. » شاهزاده قبول کرد و در آن شهر ماند و حکومت آن شهر زیر نظر او بود. روزی برای امیر، سفری پیش آمد و به شاهزاده گفت: « خانه و زندگی ام را به دست شما می سپارم. خوب از آنها نگه داری کنید تا از سفر برگردم. » شاهزاده پذیرفت و با جان و دل از زندگی امیر شهر مراقبت کرد. روزی در کنار قصر نشسته بود که دختر امیر روی بام آمد و هنگامی که او را دید یک دل نه صد دل عاشق او شد. بعد، چند نامه برای او فرستاد: « میل دارم همسر تو شوم. با من ازدواج کن. » شاهزاده نامه ها را می خواند و وسوسه می شد که این کار را بکند، اما به خودش می گفت : « من هزار دینار داده ام که در امانت خیانت نکنم . » و چون دختر امیر، امانت بود، به حرف ها و خواهش او اعتنایی نکرد. دختر امیر که از رسیدن به شاهزاده نا امید شده بود در نامه ای دیگر او را تهدید کرد و نوشت: « اگر با من ازدوج نکنی، سرت را از دست خواهی داد. من هر کاری از دستم برآید برای نابودی تو انجام خواهم داد. » شاهزاده باز هم به نامه او توجهی نکرد. وقتی که امیر شهر برگشت، دخترش به او گفت: « تو، ما و زندگی ات را به دست آدمی خیانتکار سپردی و رفتی. این مرد چندین بار به من نامه نوشت و تقاضی ازدواج کرد، ولی من قبول نکردم. او می گفت اگر با من ازدواج نکنی پدرت را خواهم کشت !» و آن قدر گفت و گفت که آتش خشم امیر شعله ور شد. امیر، برای یکی از نگهبانان قصر نامه ای نوشت و آن را مُهر کرد و به دست شاهزاده داد تا آن را به دست نگهبان برساند. او به شاهزاده گفت: « باید این نامه را خودت تنهایی ببری !» شاهزاده نامه را گرفت و به طرف قلعه رفت تا نگهبان را پیدا کند. در میان راه، چند نفر از دوستان خودش را دید که سرگرم بازی و تفریح بودند. آنها وقتی که شاهزاده را دیدند گفتند: « بیا و با ما خوش باش. » شاهزاده گفت: « امیر کار مهمی به من سپرده است. او نامه ای داده که باید آن را برای فلان نگهبان ببرم. » مرد کچلی آنجا بود که نامه های دختر امیر را به دست شاهزاده می رساند او گفت: « اگر اجازه بدهید، خودم با احتیاط نامه را می برم و جوابش را می آورم. » شاهزاده با خود فکر کرد که: « هزار دینار داده ام تا روز خوب و شاد خودم را با بد عوض نکنم. حالا که همه خوش می گذرانند، بهتر است که من هم با آنها باشم. » این بود که نامه را به کچل داد تا آن را ببرد. کچل رفت و نامه را به دست نگهبان داد. نگهبان نامه را باز کرد و دید که در آن نوشته اند: « سرِآورنده ی نامه را از تنش جدا کن و برای من بفرست. امضا امیر شهر ». نگهبان بی معطلی شمشیرش را کشید و سر کچل را از تن جدا کرد و برای امیر فرستاد. امیر وقتی که سر کچل را به جای سر شاهزاده دید، خیلی تعجب کرد و با خود گفت: « شاید در این کار رازی از رازهای خداوند باشد. » بعد، شاهزاده را صدا زد و از او پرسید: «راستش را بگو ! وقتی من به سفر رفتم تو چه می کردی و چه می گفتی؟ » شاهزاده که منظور امیر را فهمیده بود، گفت: « قسم می خورم که بی گناهم. » و برای اثبات حرف خود، نامه های دختر را به دست امیر داده و گفت: « این نامه ها را همان کچل به دست من می رسانید. گویا عاقبت به سزای کار خود رسید. » امیر، او را بخشید و از اینکه درباره اش فکرهای بدی کرده بود معذرت خواست. به این ترتیب، شاهزاده از مرگ نجات پیدا کرد و معلوم شد که هر کدام از آن سخن های ارزشمند، بسیار بیشتر از پولی که بابت آنها پرداخته بود، ارزش داشت
.بازرگانی بود که چهار زن داشت. بازرگان به زن چهارم بیشتر از سه زن دیگر عشق می ورزید، بازرگان از زن چهارمش به خوبی مواظبت می کرد.بازرگان زن سومش را نیز خیلی دوست داشت، بازرگان به زن دومش نیز علاقه مند بود او زن با فکری بود، همواره شکیبایی می کرد و در واقع مورد اطمینان بازرگان بود، هر گاه بازرگان با مشکلی مواجه می شد به زن دومش پناه می آورد. اما زن اول بازرگان بسیار باوفا بود و به همان نسبت که امور خانه را اداره می کرد کوشش فراوانی برای محافظت از اموال شوهرش از خود نشان می داد اما شوهرش توجهی به آن زن نمی کرد
روزی بازرگان در بستر بیماری افتاد دریافت که به زودی می میرد. اما با خود اندیشید و گفت که: امروز من چهار زن دارم اما وقتی بمیرم تنها خواهم شد و به زن چهارمش گفت: به تو بیش از همه عشق ورزیدم، بهترین لباسها را به تو هدیه می دادم و بیشتر از همه از تو مراقبت می کردم اکنون که وقت رفتن من است آیا با من می آیی؟ زن چهارم پاسخ داد: هرگز. سپس او از زن سومش پرسید: من در طول زندگی ام همواره تو را خیلی دوست داشتم اکنون که دارم می میرم آیا تو با من می آیی؟ زن سوم گفت: نه زندگی در اینجا خیلی خوب است، قلب بازرگان شکست. او این بار رو به زن دومش کرد و گفت من همواره برای کمک به تو رو آوردم و تو همیشه مرا کمک کردی اکنون دوباره به کمک تو احتیاج دارم وقتی بمیرم آیا تو با من می آیی؟ زن دوم گفت: متاسفم این بار نمی توانم کمکی به تو بکنم بیشترین کاری که می توانم انجام دهم این است که تو را به گور بسپارم. بازرگان نا امید از همه جا صدایی شنید که به آرامی می گفت : من با تو می آیم من با تو به هر کجا بروی می آیم. بازرگان در جستجوی صاحب صدا زن اولش را دید، بازرگان در حالی که متاسف بود گفت: باید آن زمان تا می توانستم از تو مراقبت می کردم
همه ما در زندگی چهار زن داریم
1. چهارمین زن همان جسم ما است. اصلاً اهمیت ندارد که چه مدت و چقدر تلاش می کنیم تا جسم ما خوب به نظر آید، هنگامی گه بمیریم ما را ترک می کند.
2. سومین زن دارو ندار، شان و موقعیت است. هنگامی که بمیریم همه آنها به دیگران می رسد.
3. دومین زن، خانواده و دوستان ما هستند. اصلاً مهم نیست وقتی زنده ایم چقدر به ما نزدیکند، بیشترین کاری که می توانند انجام دهند این است که بر سر مزارمان بیایند.
4. اما اولین زن در حقیقت روح ماست روحی که هنگام جستجوی مادیات، ثروت و لذت های دنیایی از آن غافل می شویم.
فرشتگان نگهبان بر روی زمین، برای خداوند از مردی به نام "اولینوس" که در امپراتوری قدیم روم زندگی می کرد خبری بردند به این مضمون که "اولینوس" مهربان در همه 47 سال زندگی اش نه به کسی بدی کرده و نه هیچ گاه ناامید و گرسنه ای را از خود رانده است، او آنقدر خوب است که تقاضا می کنیم او را قدرتی مافوق انسانهای دیگر عطا کنید
پروردگار پذیرفت و فرشته ها به سراغ مرد رفتند و به او مژده دادند که : "اگر بخواهی صاحب قدرت شفا دادن خواهی شد." اما "اولینوس" نپذیرفت و گفت: "نه ... این قدرت را باید خداوند داشته باشد که بر تقدیر انسانها نیز آگاه است
فرشته ها گفتند: "آیا می خواهی کلام سحرانگیز به تو عطا شود تا گناهکاران را به راه راست هدایت کنی؟" "اولینوس" باز هم مخالفت کرد و گفت: "من در آن اندازه نیستم که وظیفه پیامبران بر دوشم باشد!" فرشته ها با ناراحتی گفتند: "اما تو نباید رد احسان کنی، لااقل چیزی از خدا بخواه تا پیفام تو را برسانیم." "اولینوس" فکری کرد و گفت: "از خداوند می خواهم واسطه برکات او باشم، بی آنکه خود مطلع شوم، چرا که می ترسم دچار غرور و خود پسندی گردم
فرشته ها رفتند و برگشتند و گفتند: "خواسته ات برآورده شد، اما چون قرار گذاشتی خودت هم ندانی، چیزی از ما نخواهی شنید
"اولینوس" شکرگزاری کرد و رفت. از آن پس و به امر خداوند، از هر کجا که "اولینوس" مهربان رد می شد به فاصله چند دقیقه، بیماران شفا می یافتند و زمین حاصلخیز می شد و... اما "اولینوس" هرگز دچار غرور نشد!
روزهای زندگی - امیلیا نوزی آندن
شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسههای قدیمی و در انبار ماندهاش را به حراج بگذارد. در روزنامهای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت
حراج جالبی بود: سنگهایی برای لغزش در تقوا، آینههایی که آدم را مهم جلوه میداد، عینکهایی که دیگران را بیاهمیت نشان میداد. روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب میکرد: خنجرهایی با تیغههای خمیده که آدم میتوانست آنها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوتهایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد
شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید
یکی از مشتریها در گوشهای دو شیء بسیار فرسوده دید که هیچکس به آنها توجه نمیکرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد
شیطان خندید و پاسخ داد: فرسودگیشان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کردهام. اگر زیاد جلب توجه می کردند، مردم میفهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمت شان کاملاً مناسب است. یکی شان شک است و آن یکی عقدة حقارت. تمام وسوسههای دیگر فقط حرف میزنند، این دو وسوسه عمل می کنند
روزی پدری روزنامه می خواند اما پسر کوچکش دائماً مزاحمش می شد حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه ی جهان را نمایش می داد جدا و تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت بیا پسرم کاری برایت دارم ، یک نقشه ی دنیا به تو می دهم ، ببینم می توانی آن را همان طور که هست درست کنی ؟
پدر دوباره به سراغ روزنامه اش رفت و می دانست که پسرش ساعت ها گرفتار این کار است ، اما یک ربع ساعت بعد پسرش با نقشه ی کامل برگشت
.پدر با تعجب پرسید : مادرت به تو جغرافی یاد داده؟
پسر جواب داد : جغرافی دیگه چیه؟
پدر پرسید : چطور تونستی این نقشه ی دنیا رو بچینی ؟
پسر گفت: پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود . وقتی تونستم اون آدم رو بسازم دنیا رو هم دوباره ساختم
.در کتاب های قدیمی هند نوشته اند که
: وقتی که « فورهندی » پادشاه هندوستان شد، از میان وزیران شاه قبلی وزیری انتخاب کرد، بسیار باهوش و دانا که در شجاعت و شهامت هیچ کس همانند او نبود. فورهندی خیلی این وزیر را دوست می داشت، به طوری که وزیران دیگر از چشم او افتاده بودند. وزیران که این موضوع را می دانستند به آن وزیر حسادت می کردند و هر روز نقشه ای می کشیدند تا او را برکنار کنند. روزی این وزیران دور هم جمع شدند و نقشه تازه ای کشیدند. آنها از طرف پادشاه قبلی که مرده بود نامه ای نوشتند که: « ای پادشاه بزرگ! من در آن دنیا خیلی خوشحال هستم. هیچ چیزی کم ندارم، اما دلم برای وزیرم تنگ شده است. کسی را ندارم که با او هم صحبت باشم. باید وزیرم را هر چه زودتر پیش من بفرستی تا از تنهایی در بیایم. » وقتی نامه را نوشتند، مهر پادشاه را بر روی آن زدندو همان شب در فرصتی مناسب، نامه را کنار تخت خواب پادشاه گذاشتند
. صبح وقتی که پادشاه از خواب بیدار شد، نامه را دید و خواند. بلافاصله وزیر را صدا زد و گفت :« نامه ای از آن دنیا رسیده است. پادشاه قبلی آن را نوشته و از من خواسته که تو را پیش او بفرستم. آماده باش که باید به آن دنیا سفر کنی! »وزیر خود را نباخت، چون می دانست که مرده ها نمی توانند نامه یا پیغامی برای کسی بفرستند. او فهمید که این کار زیر سرهمان وزیرانی است که به او حسادت می کنند. این بود که گفت: « با کمال میل قبول می کنم، اما خواهش می کنم که یک ماه دعا کنم و نماز بخوانم تا خداوند گناهانم را ببخشد. اگر گناهکار بمیرم. می ترسم به جهنم بیفتم و نتوانم پیش پادشاه بروم. » فروهندی هم خواهش او را قبول کرد
. وزیر در میدانی که نزدیک خانه اش بود مقدار زیادی هیزم بر روی هم گذاشت، به طوری که تپه ای بزرگ از هیزم درست شد. از زیر هیزم ها، زمین را کند و سوراخی از زیر زمین به طرف خانه خود درست کرد. بعد هم پیش پادشاه رفت و گفت: « من آماده سفر به آن دنیا هستم. آمده ام تا از شما خداحافظی کنم. » پادشاه نامه ای برای پدر خود که پادشاه قبلی بود، نوشت: « به فرمان شما وزیر را به خدمتتان فرستادم. منتظرم که اگر فرمان دیگری دارید. بفرمایید تا انجام دهم. » وزیر همراه پادشاه به طرف آن میدان رفت. وزیران دیگر هم در میدان حاضر بودند. وزیر در میان هیزم ها را آتش بزنید! » وزیران با خوشحالی هیزم ها را آتش زدند. وزیر از راه زیرزمینی، فرار کرد و به خانه خودش رفت. چهار ماه تمام، خودش را به کسی نشان نداد. بعد، یک شب خبر فرستاد برای پادشاه که وزیر از آن دنیا برگشته است! پادشاه بسیار تعجب کرد. وزیر پیش او رفت. تخت پادشاه را بوسید و نامه ای را که از طرف پدر پادشاه نوشته بود به دستش داد: « وزیر را به فرمان من فرستادی، بسیار تشکر می کنم، ولی چون می دانستم که سرزمین شما نباید بدون وزیر باشد، او را به خدمت شما پس می فرستم، اما خواهش می کنم بقیه وزیران را پیش من بفرستی که چند کار کوچک با آنها دارم. البته سر فرصت همه را برایت پس می فرستم. » پادشاه نامه را خواند و همه وزیران را صدا زد و گفت که پدرش چه فرمانی داده است. وزیران حیران شد و ندانستند که چه جوابی بدهند و چه کار بکنند. آنها فهمیدند که این کار یکی از زیرکی های وزیر است، اما نمی توانستند حرفی بزنند و فرمان پادشاه را نپذیرند. این بود که به اجبار در آتش دشمنی خود سوختند.روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد
.هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم
شاهزاده ای بود که بعد از مرگ
پدر خود، سرگرم کارهای بیهوده و گردش و تفریح شد. او اصلاً به فکر مردم سرزمین خود نبود و آنقدر اسراف و ولخرجی کرد که پوهای خزانه را بر باد داد. روزی، یکی از نزدیکان شاهزاده، او را بر کنار کرد و پادشاهی را به دست گرفت. شاهزاده که جوانی بی عرضه بود، چیزی نگفت و به ناچار از پادشاهی به گدایی افتاد. کم کم بیچاره و بدبخت شد. هیچ کس به او کمکی نمی کرد و حتی کسی حال او را هم نمی پرسید. همه دور و بر او را خالی کردند. روزی، شاهزاده در کنار راهی نشسته بود. چند نفر از دوستان او برای تفریح و گردش به باغی می رفتند شاهزاده را دیدند و گفتند: « تو هم با ما بیا. » شاهزاده قبول کرد و همراه آنها به باغ رفت. در باغ، آشپز مخصوص دوستان او، سرگرم کار بود و غذا می پخت. او مقداری گوشت داخل دیگی گذاشت و مشغول کار دیگری شد. ناگهان سگی آمد و گوشت ها را از توی دیگ بیرون کشید و خورد. وقتی آشپز سر رسید دیگ خالی شده بود. همه گفتند: « این کار، کار شاهزاده است، حتماً چند روزی است که گوشت نخورده. » شاهزاده که این حرف ها را شنید، خیلی ناراحت شد و دلش شکست.هرچه قسم می خورد و می گفت: « من گوشت ها را نخورده ام. » کسی باور نمی کرد. شاهزاده با دلی شکسته از آنجا رفت و در گوشه ای نشست و شروع کرد به گریه و زاری
. دایه شاهزاده صدای گریه های او را شنید. آمد و گفت: « مادر جان چه اتفاقی افتاده؟ » شاهزاده از حال و روز خود گفت. دایه دلش سوخت و رفت کیسه سر بسته ای را آورد. پدر شاهزاده در آن کیسه را مهر و موم کرده بود. دایه کیسه را پیش شاهزاده گذاشت و گفت: « پدر تو به من وصیت کرده بود این کیسه را به تو بدهم، اما گفته بود این کار را باید هر وقت که کاملاً بی پول شدی، بکنم. شاهزاده در حالی که خیلی تعجب کرده بود، در کیسه را باز کرد. سه تکه کاغذ در آن کیسه بود. روی یکی از کاغذها نوشته بود: « در فلان باغ کبوتر خانه ای است. از کبوتر خانه هفت قدم آن طرف تر برو، در قدم هشتم سنگی را می بینی، زیر آن سنگ ده هزار دینار گذاشته ام؛ آنها را بردار. » در کاغذ دوم نوشته بود: « پیش فلان کس ده هزار دینار امانت گذاشته ام. » در کاغذ سوم هم نوشته شده بود که ده هزار دینار دیگر از فلان مرد طلب دارم، برو و همه آنها را بگیر و زندگی خوبی را شروع کن. شاهزاده با خواندن آن کاغذها خوشحال شد. فوری به کبوتر خانه رفت و پول ها را برداشت. بعد هم آن بیست دینار را از آن دو نفر گرفت. اسباب و لوازم زندگی خود را تهیه کرد و با شادی مشغول زندگی شد. روزی همان دوستانی که در باغ بودند، او را دیدند وقتی که فهمیدند شاهزاده باز هم زندگی رو به راهی به دست آورده، دوباره دور و برش جمع شدند و شروع کردند به عذر خواهی و چاپلوسی، روزی شاهزاده در باغ خود جشن گرفت و همه آنها را دعوت کرد. وقتی که همه به خوردن و نوشیدن مشغول بودند، سنگ بزرگی را در وسط باغ به آنها نشان داد. شاهزاده روز قبل به یک سنگ تراش گفته بود که سوراخ های ریزی بر روی آن سنگ درست کند. دوستان شاهزاده، سنگ را که دیدند، بسیار تعجب کردند. هر کسی چیزی می گفت و نظریه ای می داد. شاهزاده پرسید: « از این سنگ چه می فهمید؟ » گفتند: « تعجب کرده ایم! سر در نمی آوریم که این سوراخ ها را با چه وسیله ای در سنگ ایجاد کرده اند. » شاهزاده گفت: « وقتی که پدرم زنده بود، مردی از عربستان به دیدارش آمده بود. او چند مورچه عجیب و غریب با خودش آورده بود. آن مورچه ها افتادند به جان این سنگ و سوراخ سوراخش کردند. همه گفتند: « بله درست می فرمایید، ما هم قبلاً چنین چیزی را شنیده بودیم. » شاهزاده گفت: « عجب! آن روز من هزار قسم خوردم که به آن گوشت ها دست نزده ام، هیچ کس باور نمی کرد، اما امروز دروغ به این بزرگی را از من قبول می کنید. معلوم می شود که شما دوستانی دروغگو و چاپلوس هستید و هر وقت که پولدار باشم با من دوست می شوید. من دوستانی می خواهم که موقع بدبختی به دادم برسند. » شاهزاده این را گفت و همه را از باغ و جشن خود بیرون انداخت. از آن به بعد هم دیگر با آن جور آدم ها دوست نشدمردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید
! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمردرا با ریش های بلند جلوی در دید
.یکی از پیرمرد ها به دیگری اشاره کرد و گفت:" نام او ثروت است."و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:" نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت:"چه خوب،ثروت را دعوت می کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!"ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:" چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:" بگذاریدعشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:"کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:شما دیگر چرا می آیید؟همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت
.عصبانی شد و به خدا گفت :خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را پاره کن .و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شدکه ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خداسجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.معلّم یک کودکستان به بچههاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیبزمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند
به علاوه، آنهایى که سیبزمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند
. معلّم از بچهها پرسید: از این که سیبزمینیها را با خود یک هفته حمل میکردید چه احساسى داشتید؟ " بچهها از این که مجبور بودند سیبزمینیهاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند."آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدمهایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه میدارید و همه جا با خود میبرید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوى بد سیبزمینیها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ . فردا بچهها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ٥ سیبزمینى بود. معلّم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند .روزها به همین ترتیب گذشت و کمکم بچهها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیبزمینیهاى گندیده.در مدینه مرد دلقکى بود که با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش مى گفت
:من تاکنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم .روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش مبارکش برداشت و فرار کرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.امام پرسید:این شخص کیست ؟گویند در زمان دانیال نبى یک روز مردى پیش او آمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر
دانیال گفت : باید توضیح بدهى که شیطان چه مى کند، ببینم ، آیا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آیا وقتى...
آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آیا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شیطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شیطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم معامله بکنى شیطان مى آید و زورکى از مردم پول زیاد مى گیرد و در جیب تو مى ریزد؟ آیا این کارها را مى کند؟
شیطان چه کرده ؟ مرد گفت : هیچى ، از یک طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، کار خوب بکنیم و از بدیها دورى نماییم . دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشکر مى کشد و با شما جنگ مى کند و شما را مجبور مى کند که کار بد کنید. مرد گفت : نه ، این طور که نه ، ولى دایم ما را وسوسه مى کند، کارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارد دیندار و درست کردار باشیم .مرد گفت نه : این کارها را نمى تواند بکند ولى نمى دانم چطور بگویم که شیطان در همه کارى دخالت مى کند، یک جورى دخالت مى کند که تا مى آییم سرمان را بچرخانیم ما را فریب مى دهد، من از دست شیطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شیطان است . دانیال گفت : تعجب مى کنم که تو اینقدر از دست شیطان شکایت دارى ، پس چرا شیطان هیچ وقت نمى تواند مرا فریب بدهد، من هم مثل توام ، شاید تو بى انصافى مى کنى که گناه خودت را به گردن شیطان مى گذارى .دستش را به کمر زده و با صورتی که از عصبانیت قرمز شده بود سر کار مندانش فریاد میزد، ناگهان درد شدیدی در قلبش احساس کرد و به زمین افتاد. چند روز بعد... چشمانش به درب اتاق
ccu خیره ماند و منتظر بود کسی به ملاقاتش بیاید ولی کسی نیامد. از پرستار پرسید: شما رئیستان را دوست دارید؟ پرستار گفت: نه، او پرسید: پدرتان را چطور؟ پرستار گفت: خیلی زیاد... ملحفه را روی صورتش کشید و گریست.مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند
.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد
.در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت
.مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد
!او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد
.در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید
.مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید
.از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم
.مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند
.مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند
.مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود
.مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند
.مرد دوم پاسخ داد: من شیطان هستم. مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد
.شیطان در ادامه توضیح می دهد: من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم
.وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید
.به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانوادهات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکدهتان را خواهد بخشید
.بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه اخلاقی داستان:کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید
.این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید
. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختیهای در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قومتان را بطور کلی نجات بخشدآدم شروری بود؛ برای اولین بار که قدم به مسجد گذاشت همه تعجب کردند. سه روز بعد قالیچه ی مسجد را دزدیدند. همه به او شک کردند. یک هفته از دستگیری دزد قالیچه گذشته ولی او دیگر به مسجد نیامد، چون هیچ کس توبهاش را باور نکرده بود.
ای کاش دیگران را باور کنیم
وقتی روی برفها سر خورد و به زمین افتاد جوانهای دیگر به او خندیدند پیرمردی دستش را گرفت و از زمین بلندش کرد و به او گفت: در زندگی گاهی اوقات آدم به زمین میخورد و دیگران او را مسخره میکنند اگر بلند نشوی و به راهت ادامه ندهی زندگی را خواهی باخت
راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک سامورایی به هم خورد: پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخند زد. سامورایی از اینکه راهب بیتوجه به شمشیرش فقط به او لبخند میزند، برآشفته شد،شمشیرش ار بالا برد تا گردن راهب را بزند
!راهب به آرامی گفت: خشم تو نشانهی جهنم است
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد
.آنگاه راهب گفت: این هم نشانهی بهشت
.لاینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش چیزی درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد
«در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول تکهی فولاد را به اندازهی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست».
آهنگر مدتی سکوت کرد، و بعد ادامه داد:
«گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک میاندازد. میدانم که این فولاد، هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد».
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
«میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم، این است : «خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که میپسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن».
مرد بدکاری هنگام مرگ ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: "کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی، تا همان یک کار تو را برهاند. خوب فکر کن." مرد به خاطر آورد یکبار که در جنگلی قدم میزد. عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود
.ملکه لبخندی به لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل کرد، تا به مرد جوان اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقیه محکومان نیز از تار استفاده کردند و شروع به بالا رفتن کردند. اما مرد از ترس پاره شدن تار برگشت و آنها را به پایین هل داد.در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت. آنگاه شنید که ملکه میگوید: "شرم آور است که خودخواهی تو، همان تنها خیر تو را به شر مبدل کرد".مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟ سقراط به او گفت: "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت
جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.
همین که به روی آب آمد، اولین کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریهاش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید "زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." سقراط گفت: "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد
"..سقراط از او خواست که دنبالش به راه بیفتد. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
تقدیم به تمام مادرای خوب دنیا
My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment. مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود She cooked for students & teachers to support the family.اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره I was so embarrassed. How could she do this to me?خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند
'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکهای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد
. او در مدت زندگیش، 296 سکه 1 سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه10 سنتی، 16 سکه 25 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت. در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز طلوع خورشید ، درخشش 31369رنگین کمان و منظره درختان ا فرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در حا لی که از شکلی به شکلی دیگر در میآمدند، ندید . پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشددو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند
. یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت ((امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.)) آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛
بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد(امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد))
دوستش با تعجب پرسید: ((بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ نصب میکنی؟))
دیگری لبخند زد و گفت: ((وقتی کسی مارا آزار می دهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.))
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی می کردند. روزی از روزهاخری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود ، می کند و زنبور بیچاره که خود رابین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند ، زبان خر را نیش می زند وتا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد . خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند ، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر ، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید
« زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.» ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد ، از خر عذر خواهی می کند و می گوید :« شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.» خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید :« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟» ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید :« می دانم که مرگ حق تو نیست . اما گناه تو این که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است
:یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود
...................
..........
.........
........
.......
......
.....
....
...
..
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقهتان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود :
سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس میمانیم.
پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه میپذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمیکند. چرا؟
زیرا ما هرگز نمیخواهیم داشتهها و مزیتهای خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهیها، محدودیت ها و مزیتهای خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات میتوانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم.
تحلیل فوق را میتوانیم در یک چارچوب علمیتر نیز شرح دهیم: در انواع رویکردهای تفکر، یکی از انواع تفکر خلاق، تفکر جانبی است که در مقابل تفکر عمودی یا سنتی قرار میگیرد. در تفکر سنتی، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدودیتهای محیطی خود، استفاده میکند و قادر نمیگردد از زوایای دیگر محیط و اوضاع اطراف خود را تحلیل کند. تفکر جانبی سعی میکند به افراد یاد دهد که در تفکر و حل مسائل، سنت شکنی کرده، مفروضات و محدودیت ها را کنار گذاشته، و از زوایای دیگری و با ابزاری به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه کنند.
در تحلیل فوق اشاره شد اگر قادر باشیم مزیتهای خود را ببخشیم میتوانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم. شاید خیلی از پاسخدهندگان به این پرسش، قلباً رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همسر رویاهای خود را به دست آورند. بنابراین چه چیزی باعث میشود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه کنند. دلیل آن این است که به صورت جانبی تفکر نمیکنند. یعنی محدودیت ها و مفروضات معمول را کنار نمیگذارند. اکثریت شرکتکنندگان خود را در این چارچوب میبینند که باید یک نفر را سوار کنند و از این زاویه که میتوانند خود راننده نبوده و بیرون ماشین باشند، درباره پاسخ فکر نکردهاند.
بر بالای تپهای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمیو بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره میکند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه میبرند
.فرمانده دشمن به قلعه پیام میفرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.پس از کمیمذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت میکند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامیکه هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج میشدند بسیار تماشایی بود:در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند
کاش یکی امروز پیدا بشه که این جهنم رو از بهشت فروشا بخره
.فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم...!آموخته ام که
با پول می شود
خانه خرید ولی آشیانه نه،
می توان قلب خرید، ولی عشق را نه
“جالینوس از یارانش می خواهد که فلان دارو را آماده کنند. یاران به وی خاطرنشان می سازند که “این دوا در علاج جنون کار رود و از کمال عقل تو بعید است که حاجت بدان کنی.”جالینوس پاسخ می دهد که امروز دیوانه ای با من در میان راه، اظهار تملق و چاکری کرد، اگر سنخیتی در میان ما نمی بود، این توجه در نزد او حاصل نمی شد.”
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟
“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “
“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا
سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود
مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم
همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم
مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود
بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید
.. . . .. “ . “ . “ . “ . “ . . .” “ . . . . “ . . . . . .مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود بابا ! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوال؟ بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد : « این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می پرسی؟ فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟ اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : « می شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟ مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :« اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است شاید واقعا او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد خواب هستی پسرم؟ نه پدر بیدارم من فکر کردم که با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم 10 دلاری که خواسته بودی پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : « متشکرم بابا » بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :« با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی ؟ بعد به پدرش گفت : « برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد
: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است …. لبخند بزنیداستاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند
استاد پاسخ داد: این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟
مرد جوان گفت: در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست،در واقع سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد شاگرد ادامه داد : استاد تاریکی وجود دارد؟ استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد شاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان ، تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد در آخر مرد جوان از استاد پرسید: آقا, شیطان وجود دارد؟؟ استاد که زیاد مطمئن نبود پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آیدروزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد .پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: "چقدر باید به شما بپردازم؟" دختر پاسخ داد: "چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ، ما به ازایی ندارد." پسرک گفت: "پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم
پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته آنرا خواند: "بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است
." ." سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت
. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع « خدا » رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند. مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارداقیانوس کجاست ؟
در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با
او آشنا نشده ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانهام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بیعیب او را نمایش میداد، به من نگاه میکرد.او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا میتوانم تو را در آغوش بگیرم؟"پاسخ دادم: "البته که میتوانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."پرسیدم
داستان رز
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده
خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود
همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که نمیتوان آنها را دوباره بازگرداند
: