یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی هفت پسر داشت. خیلی غصه می خورد که دختر ندارد
.باری دیگر باردار شد. پسرانش گفتند:حسودی کرد و تفنگ را آویخت. مادره خوشحال بود که: «پسرانم به زودی بر می گردند
!»دخترک بزرگ شد و برادرانش برنگشتند. دخترک هیچ نمی دانست که برادرانی دارد. روزی با دختران دیگری - که دوستش بودند - بازی می کرد، دعوایشان شد. دوستانش قسم خوردند که راست می گویند. می گفتند: