-
برای افراد+18
جمعه 16 مهرماه سال 1389 14:23
-
موفقیت در هر سنی چه معنی میده؟
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 16:27
موفقیت در هر سنی چه معنی میده؟ در ٤ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار در ٦ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پیدا کردن راه خانه (از مدرسه ) در ١٢ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... داشتنِ دوست (یافتن ) در ١٨ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... گرفتن گواهى نامه رانندگى در ٢٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از...
-
دانستنیهای جنسی
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:53
موشها تا 20 بار در روز با هم آمی زش می کنند . رابطه جن سی بهترین و ایمن ترین آرام بخش است و اثر آن 20 برابر والیوم است . در ازای هر یک صفحه با محتوای عادی تقریبا 5 صفحه پو رنوگرافی روی اینترنت هست . ریش مردانی که بصورت مکرر رابطه جن سی دارند سریعتر رشد می کند . خفاشهای مذکر بیشترین درصد همج نس گرایی را در میان...
-
صورت زشت و سیرت زیبا
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:44
روزی، آدم نادانی که صورت زیبایی داشت، به « افلاطون » که مردی دانشمند بود، گفت: « ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی افلاطون گفت: « عیبی که بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه که دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود که گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان که قبل از گفتن...
-
گریه مرد حکیم
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:43
پسر «ذیمقرودوس» کشته شد. ذیمقرودوس بسیار غمگین شد و شروع به گریه و زاری کرد دوستان او که دانشمند بودند، از کار او تعجب کردند و گفتند: « گریه کردن برای مرگ فرزندان، کار حکیمان و دانایان نیست. به خصوص تو که ازهمه دانشمندتری و عمر خود را صرف علم و دانش کرده ای و مدتها سختی کشیده ای تا به این مقام رسیده ای. تو که در علم و...
-
محصول علم و دانش
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:42
مردی به نام « اصمعی » می گفت: زمانی که درس می خواندم فقیر و بیچاره بودم و به سختی زندگی می کردم. هر روز صبح که آسمان پیراهن آبی خود رابه تن می کرد، من هم لباس کهنه خود را می پوشیدم و برای به دست آوردن علم و دانش، ازخانه بیرون می رفتم در مسیر من بقال فضولی دکان داشت که هر روز تا مرا می دید، می پرسید: «چه کار می کنی؟ تو...
-
قفل سازی که دانشمند شد
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:40
در زمان های قدیم، مردی بود که قفل سازی می کرد. او اگر چه در کار خود بسیار استاد بود. اما سواد نداشت. روزی صندوقچه ای از فولاد و آهن ساخت، قفلی برای آن درست کرد و آن قفل را در قفل دیگری جا سازی کرد. وزن آن صندوقچه با تمام قفل هایش صد گرم هم نمی شد مرد قفل ساز، صندوقچه را برای پادشاه برد تا به او هدیه کند. وقتی که پیش...
-
سخنان ارزشمند
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:39
پادشاهی، پسری بسیار باهوش و دانا داشت. پادشاه، پسرش را مثل چشم های خودش دوست داشت و همیشه آرزویش این بود که پسرش جانشین او شود. عاقبت مرگ به سراغ پادشاه آمد و بعد از اینکه پادشاهی را به پسرش سپرد، از دنیا رفت. بعد از مرگ پادشاه دشمنان فراوانی از گوشه و کنار کشور پیدا شدند. آنها سعی می کردند که پادشاه جدید را از تخت...
-
چهار زن
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:38
بازرگانی بود که چهار زن داشت. بازرگان به زن چهارم بیشتر از سه زن دیگر عشق می ورزید، بازرگان از زن چهارمش به خوبی مواظبت می کرد.بازرگان زن سومش را نیز خیلی دوست داشت، بازرگان به زن دومش نیز علاقه مند بود او زن با فکری بود، همواره شکیبایی می کرد و در واقع مورد اطمینان بازرگان بود، هر گاه بازرگان با مشکلی مواجه می شد به...
-
غرور
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:34
فرشتگان نگهبان بر روی زمین، برای خداوند از مردی به نام "اولینوس" که در امپراتوری قدیم روم زندگی می کرد خبری بردند به این مضمون که "اولینوس" مهربان در همه 47 سال زندگی اش نه به کسی بدی کرده و نه هیچ گاه ناامید و گرسنه ای را از خود رانده است، او آنقدر خوب است که تقاضا می کنیم او را قدرتی مافوق...
-
حراجی شیطان
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:33
شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسههای قدیمی و در انبار ماندهاش را به حراج بگذارد. در روزنامهای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت حراج جالبی بود: سنگهایی برای لغزش در تقوا، آینههایی که آدم را مهم جلوه میداد، عینکهایی که دیگران را بیاهمیت نشان میداد. روی دیوار...
-
ساختن آدم
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:32
روزی پدری روزنامه می خواند اما پسر کوچکش دائماً مزاحمش می شد حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه ی جهان را نمایش می داد جدا و تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت بیا پسرم کاری برایت دارم ، یک نقشه ی دنیا به تو می دهم ، ببینم می توانی آن را همان طور که هست درست کنی ؟ پدر دوباره به سراغ روزنامه اش رفت و می...
-
وزیر باهوش
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:30
در کتاب های قدیمی هند نوشته اند که : وقتی که « فورهندی » پادشاه هندوستان شد، از میان وزیران شاه قبلی وزیری انتخاب کرد، بسیار باهوش و دانا که در شجاعت و شهامت هیچ کس همانند او نبود. فورهندی خیلی این وزیر را دوست می داشت، به طوری که وزیران دیگر از چشم او افتاده بودند. وزیران که این موضوع را می دانستند به آن وزیر حسادت...
-
مورچه شکمو
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:29
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد . هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم،...
-
دوستان شاهزاده
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:28
شاهزاده ای بود که بعد از مرگ پدر خود، سرگرم کارهای بیهوده و گردش و تفریح شد. او اصلاً به فکر مردم سرزمین خود نبود و آنقدر اسراف و ولخرجی کرد که پوهای خزانه را بر باد داد . روزی، یکی از نزدیکان شاهزاده، او را بر کنار کرد و پادشاهی را به دست گرفت. شاهزاده که جوانی بی عرضه بود، چیزی نگفت و به ناچار از پادشاهی به گدایی...
-
چهار فصل
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:26
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید ! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از...
-
عشق ،موفقیت یا ثروت؟ کدام را انتخاب میکنید
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:25
به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمردرا با ریش های بلند جلوی در دید . یکی از پیرمرد ها به دیگری اشاره کرد و گفت:" نام او ثروت است."و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:" نام او موفقیت است. و نام من عشق است،...
-
گره باز شدن همانا و ...
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:24
یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند . در راه با خود زمزمه کنان می گفت : خدایا این گره را از زندگی من بازکن همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند...
-
کینه
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:23
معلّم یک کودکستان به بچههاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیبزمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند به علاوه، آنهایى که سیبزمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده...
-
امام سجاد و مرد دلقک
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:21
در مدینه مرد دلقکى بود که با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش مى گفت : من تاکنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم . روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش مبارکش برداشت و فرار کرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند ....
-
شیطان چه میکند
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:20
گویند در زمان دانیال نبى یک روز مردى پیش او آمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر دانیال گفت : باید توضیح بدهى که شیطان چه مى کند، ببینم ، آیا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آیا وقتى ... آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آیا...
-
رئیس
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:19
دستش را به کمر زده و با صورتی که از عصبانیت قرمز شده بود سر کار مندانش فریاد میزد، ناگهان درد شدیدی در قلبش احساس کرد و به زمین افتاد. چند روز بعد... چشمانش به درب اتاق ccu خیره ماند و منتظر بود کسی به ملاقاتش بیاید ولی کسی نیامد. از پرستار پرسید: شما رئیستان را دوست دارید؟ پرستار گفت: نه، او پرسید: پدرتان را چطور؟...
-
شیطان و نمازگذار
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:18
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند . لباس پوشید و راهی خانه خدا شد . در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت . مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد ! او دوباره بلند شد،...
-
رضا
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:17
آدم شروری بود؛ برای اولین بار که قدم به مسجد گذاشت همه تعجب کردند. سه روز بعد قالیچه ی مسجد را دزدیدند. همه به او شک کردند. یک هفته از دستگیری دزد قالیچه گذشته ولی او دیگر به مسجد نیامد، چون هیچ کس توبهاش را باور نکرده بود . ای کاش دیگران را باور کنیم
-
وقتی زمین میخوری
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:16
وقتی روی برفها سر خورد و به زمین افتاد جوانهای دیگر به او خندیدند پیرمردی دستش را گرفت و از زمین بلندش کرد و به او گفت: در زندگی گاهی اوقات آدم به زمین میخورد و دیگران او را مسخره میکنند اگر بلند نشوی و به راهت ادامه ندهی زندگی را خواهی باخت
-
خشم جهنمی لبخند بهشتی
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:15
راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک سامورایی به هم خورد: پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخند زد. سامورایی از اینکه راهب بیتوجه به شمشیرش فقط به او لبخند میزند، برآشفته شد،شمشیرش ار بالا برد تا گردن راهب را بزند ! راهب به...
-
نرم شدن فولاد
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:14
لاینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش چیزی درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد « در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه...
-
خودخواهی
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:13
مرد بدکاری هنگام مرگ ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: "کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی، تا همان یک کار تو را برهاند. خوب فکر کن." مرد به خاطر آورد یکبار که در جنگلی قدم میزد. عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود . ملکه لبخندی به لب آورد و در این هنگام تار...
-
راز موفقیت سقراط
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:13
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟ سقراط به او گفت: "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره...
-
مادری که یک چشم داشت
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:12
تقدیم به تمام مادرای خوب دنیا My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment. مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود She cooked for students & teachers to support the family. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت There...