-
گنجشکها و فیل
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:10
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود یک دسته از گنجشکها در صحرایی زندگی می کردند و در زیر بته های علف تخم گذاشته بودند و جوجه در آورده بودند گنجشکها گفتند:«خوب، نباید بکند ولی حالا می کند، ما باید جای خودمان را عوض کنیم و برویم یک جایی که فیل نباشد .» کاکلی گفت:«این که نمی شود. پس هر کسی تا یک دشمن داشت فرار کند...
-
شاهین چنگیز خان
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:10
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود....
-
به اوج رسیدن الاغ ملا
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:09
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد . ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری...
-
درویش و زاهد
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:09
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند . دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه...
-
۵صفت مداد
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:08
پنج صفت مداد پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید : اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام . پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دست بیاوری برای تمام عمر به آرامش می رسی؛ صفت اول: می توانی کارهای بزرگ انجام دهی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود...
-
فرزانگی پیری
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:08
توکای پیری تکه نانی پیدا کرد ، آن را برداشت و به پرواز در آمد . پرندگان جوان این را که دیدند ، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند . وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می کنند ، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد : - (( وقتی کسی پیر می شود ، زندگی را طور دیگری می بیند : غذایم را از دست دادم ؛ اما فردا می...
-
عروسک
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:08
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!" زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از...
-
حکمت خدا
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:07
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در...
-
فقر
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:07
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر...
-
داستان29
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:06
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم . کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری
-
رسم پذیرایی از میهمان
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:05
دو نفر با هم دوست صمیمی بودند. روزی یکی از آنها به مهمانی دیگری رفت. میزبان در مهمانی خود خیلی بریز و بپاش می کرد و سعی داشت که بیشترین پذیرایی را از مهمان خود بکند. مهمان آماده رفتن شد و گفت: « من دیگر می خواهم بروم، اما بدان که تو نتوانستی از مهمان خود پذیرایی کنی یک روز باید به خانه من بیایی تایاد بگیری چگونه...
-
مهمانی یا دشمنی؟
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:04
حاکمی در کرمان زندگی می کرد که بسیار مهربان و جوانمرد بود. او عادت داشت هر غریبه ای را که به کرمان می آمد، مهمان خود می کرد و آن مهمان باید تا سه روز در خانه او می ماند و پذیرایی می شد روزی «عضدالدوله» با لشکر خود به کرمان رفت او می خواست با حاکم کرمان بجنگد و شهر را از دست او بگیرد. حاکم کرمان سرسختانه با آنها...
-
سخنی آموزنده از حضرت علی(ع)
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:03
پیروزى در دور اندیشى ، و دور اندیشى در به کار گیرى صحیح اندیشه ، و اندیشه صحیح به راز دارى است سخنی آموزنده از حضرت علی(ع )
-
مراقب باش...
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:03
مراقب مراقب گفتارت باش که رفتارت میشود مراقب رفتارت باش که عادتت میشود مراقب عادتت باش که شخصیتت میشود مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت میشود . افکارت باش که گفتارت میشود مراقب باش ...
-
دیروز شیطان را دیدم
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:00
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت ... گفتم : ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند ... شیطان گفت : خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد ! گفتم : ... به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟ گفت : من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم . دیدم...
-
حکمتی از حضرت علی(ع)
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 02:00
آن که جان را با طمع ورزى بپوشاند خود را پُست کرده ، و آن که راز سختى هاى خود را آشکار سازد خود را خوار کرده ، و آن که زبان را بر خود حاکم کند خود را بى ارزش کرده است . حکمتی از حضرت علی(ع )
-
حکمتی از حضرت علی(ع)
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:59
زبان عاقل در پْشت قلب اوست ، و قلب احمق در پْشت زبانش قرار دارد . حکمتی از حضرت علی(ع )
-
از نصایح حضرت علی به فرزندش امام حسن
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:58
به فرزندش امام حسن [علیه السلام] فرمود : پسرم ! چهار چیز از من یادگیر (در خوبى ها ) ، و چهار چیز به خاطر بسپار (هشدارها)، که تا به آن ها عمل مى کنى زیان نبینی : الف ـ خوبى ها 1 ـ همانا ارزشمند ترین بى نیازى عقل است . 2 ـ و بزرگ ترین فقر بى خردى است . 3 ـ و ترسناک ترین تنهایى خود پسندى است . 4 ـ و گرامى ترین ارزش...
-
داستان28
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:57
جعبه کفش زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد در همه این سالها...
-
داستان27
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:57
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. توی یه جنگل سرسبز و قشنگ بزی بود که سه تا بچه داشت . شنگول و منگول و حبه انگور . بز بزقندی هر روز صبح می رفت به صحرا تا برای بچه ها غذا بیاره ، خودش هم بتونه علف بخوره. صبحها قبل از اینکه بره به صحرا، بچه ها شو صدا میکرد و می گفت: شنگول، منگول، حبه انگور؛ وقتی که من می رم به...
-
داستان26
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:56
در سال 1974 مجله گاید پست، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، میدانست که هر چه سریعتر باید پناهگاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ میزند و میمیرد. علیرغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر...
-
داستان25
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:54
سلام دوستان خوبم امیدوارم حال همگیتون خوب باشه . مطلب امروز داستانی هست که از دوستم سیلاس براتون اوردم. امیدوارم که خوشتون بیاد (( . عیسی در برابر صندوق بیت المال معبد به تماشای مردمی نشسته بود که پول در صندوق میانداختند. بسیاری از ثروتمندان مبالغ هنگفت میدادند. سپس بیوه زنی فقیر آمد و دو سکه ناچیز مسی که به تقریب...
-
داستان24
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:53
یه داستان جالب :یک پسر کوچک از مادرش پرسید:چرا گریه میکنی؟ مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم.پسر بچه گفت: من نمی فهمم.مادرش او را در آغوش گرفت و گفت:تو هیچگاه نخواهی فهمید.بعدها پسر از پدرش پرسید:چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟ پدرش تنها توانست بگوید:تمام زنها برای هیچ چیز گریه میکنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد...
-
داستان23
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:52
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله گاه تو خواهم شد » *** و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا...
-
داستان22
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:52
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی هفت پسر داشت. خیلی غصه می خورد که دختر ندارد . باری دیگر باردار شد. پسرانش گفتند : - ما به شکار می رویم. اگر دختری زاییدی، الک را جلوی درد آویزان کن تا ما به خانه برگردیم و اگر باز پسر آوردی، تفنگ را بیاویز تا برنگردیم. ما خواهر می خواهیم . زن دختری زایید. از زن برادرش...
-
داستان21
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:51
یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد !!! خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند مرد به آرامی...
-
داستان20
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:50
معجزه وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود , شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند . پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد . سارا شنید که پرد آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات...
-
داستان19
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:49
در دهکدهای دور افتاده پیرزنی بود که یک پسر به نام روبرت و یک پسر خوانده به نام دنی داشت. سالها گذشت و پیرزن دچار یک بیماری شدید شد. تنها راه برای معالجه اون یک عمل جراحی بود. اما پیرزن هرگز قادر به پرداخت هزینه عمل نبود. خلاصه پیرزن هر روز ضعیفتر میشد و دنی هر روز غصه میخورد. اما بعد از چند روز رفتارش خیلی مشکوک شده...
-
داستان18
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:49
روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری میکرد، باد به خورشید می گفت که من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟ را می کنم و شروع کرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه...
-
داستان16
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:48
روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: "مشکلترین...