به نام تک مکانیک قلبهای تصادفی

روی ایمیل من کلیک کن فقط عکس با حال

به نام تک مکانیک قلبهای تصادفی

روی ایمیل من کلیک کن فقط عکس با حال

گره باز شدن همانا و ...

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .
در راه با خود زمزمه کنان می گفت : خدایا این گره را از زندگی من بازکن
همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت

.عصبانی شد و به خدا گفت :خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را پاره کن .و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شدکه ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خداسجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد