همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت
.عصبانی شد و به خدا گفت :خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را پاره کن .و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شدکه ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خداسجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.