به نام تک مکانیک قلبهای تصادفی

روی ایمیل من کلیک کن فقط عکس با حال

به نام تک مکانیک قلبهای تصادفی

روی ایمیل من کلیک کن فقط عکس با حال

سخنان ارزشمند

پادشاهی، پسری بسیار باهوش و دانا داشت. پادشاه، پسرش را مثل چشم های خودش دوست داشت و همیشه آرزویش این بود که پسرش جانشین او شود. عاقبت مرگ به سراغ پادشاه آمد و بعد از اینکه پادشاهی را به پسرش سپرد، از دنیا رفت. بعد از مرگ پادشاه دشمنان فراوانی از گوشه و کنار کشور پیدا شدند. آنها سعی می کردند که پادشاه جدید را از تخت پایین بیاورند. شاهزاده بسیار دلتنگ شد، چون اهل جنگ نبود و می دانست که نمی تواند با آنها مبارزه کند. این بود که روزی، مقداری طلا و جواهر گرانبها از خزانه برداشت و با چند نفر از یاران خود، فرار کرد. لباس پادشاهی را در آورد و لباس بازرگانان را پوشید. رفت و رفت تا به شهری رسید. تصمیم گرفت چند روزی در آن شهر استراحت کند. روزی با یکی از همراهان خود، در شهر می گشت و بازارها را تماشا می کرد که ناگهان به دکانی رسید

مردی در آن دکان نشسته بود و بساط تر و تمیزی پهن کرده بود. کتاب های زیادی در کنار هم چیده بود و آنها را می فروخت. شاهزاده سلام کرد و جواب گرمی شنید. کمی آنجا نشست و پرسید: « تو اینجا چه کار می کنی؟ » مرد گفت: سخن های حکمت آمیز می فروشم. شاهزاده تعجب کرد و گفت: « جنس ارزشمندی داری، اما در این دوره و زمانه کسی خریدار آن نیست. » مرد گفت: « در این دنیا آدم زیاد است. هرکس خوش شانس باشد، جنس من به دستش خواهد رسید و به هر قیمتی که بفروشم، خواهد خرید. » شاهزاده هزار دینار داد و گفت: « یکی از آن سخن هایی را که می گویی، به من بفروش.» مرد، پول ها را گرفت و گفت:« هیچ وقت در میان دره ها نخواب، سعی کن همیشه روی بلندی ها باشی. » شاهزاده گفت: « سخنی دیگر هم می خواهم. » مرد گفت: « برای سخن اول پول دادی اگر دومی را می خواهی باید پولش را بدهی. » شاهزاده گفت:« سخن تو خیلی ساده بود، اما قبول دارم. امیدوارم که دومی بهتر از اولی باشد. » شاهزاده هزار دینار دیگر داد و شنید: «هیچ وقت در امانت خیانت نکن. » شاهزاده گفت: « سومی را هم بگو. » مرد گفت: « پول بده تا بگویم. » شاهزاده گفت: « این هم هزار دینار دیگر. » مرد گفت: « هیچ وقت روز خوب و شاد خود را با روز بد عوض نکن. » شاهزاده از پیش آن مرد برخاست و با خود گفت: « این حرف ها به چه درد من خواهد خورد؟ » در همین فکرها بود که متوجه شد همراهانش رفته اند. به دنبال آنها رفت و دید که در دره ای چادر زده اند. با خود گفت: « هزار دینار داده ام که هیچ وقت میان دره ها نخوابم. این حرف نباید بیهوده باشد. » با این فکر، رفت و روی تپه ای چادر زد. بعضی از همراهان او تنبلی کردند و پیش او نیامدند. نیمه های شب بود که باران شدیدی، شروع به باریدن کرد و سیل بزرگی در میان دره به راه افتاد. سیل همه آنهایی را که در دره خوابیده بودند، با تمام اسبها و وسایلشان از جا کَند و با خود بُرد. شاهزاده و چند نفری که همراه او بودند، بر روی آن تپه از گزند سیل در امان ماندند و نجات پیدا کردند. شاهزاده با خود گفت: « خوب شد. نصیحت اول آن مرد به هزار دینار می ارزید. » شاهزاده و همراهانش به سفر ادامه دادند و پس از چند روز به شهری رسیدند. شاهزاده رفت که خانه ای پیدا کند، تا خود و دوستانش در آن استراحت کنند. در شهر می گشت که شنید جارچی ها فریاد می کشند: « مردم، کنار بروید. امیر شهر می خواهد بگذرد. » شاهزاده در کناری ایستاد و از لابه لای جمعیت دید که امیر شهر همان کسی است که پدرش حکومت شهر را به او سپرده است. امیر هم با دقت به او نگاه کرد و شاهزاده را شناخت. او وقتی که به قصر خود رسید، کسی را فرستاد تا شاهزاده را بیاورند. وقتی که شاهزاده به قصر رسید امیر جلوی پای او بلند شد و با احترامی تمام گفت: « این شهر برای شما است. خواهش می کنم تاج پادشاهی را بر سر خود بگذارید و بر این تخت بنشینید. مرا هم به عنوان خدمتگزار خود قبول بفرمایید. » شاهزاده گفت: « من از پادشاهی و فرمانروایی دل کنده ام و دوست دارم مثل مردم عادی زندگی کنم. » امیر شهر گفت: « پس قبول کنید که به دستور شما این شهر را اداره کنم. » شاهزاده قبول کرد و در آن شهر ماند و حکومت آن شهر زیر نظر او بود. روزی برای امیر، سفری پیش آمد و به شاهزاده گفت: « خانه و زندگی ام را به دست شما می سپارم. خوب از آنها نگه داری کنید تا از سفر برگردم. » شاهزاده پذیرفت و با جان و دل از زندگی امیر شهر مراقبت کرد. روزی در کنار قصر نشسته بود که دختر امیر روی بام آمد و هنگامی که او را دید یک دل نه صد دل عاشق او شد. بعد، چند نامه برای او فرستاد: « میل دارم همسر تو شوم. با من ازدواج کن. » شاهزاده نامه ها را می خواند و وسوسه می شد که این کار را بکند، اما به خودش می گفت : « من هزار دینار داده ام که در امانت خیانت نکنم . » و چون دختر امیر، امانت بود، به حرف ها و خواهش او اعتنایی نکرد. دختر امیر که از رسیدن به شاهزاده نا امید شده بود در نامه ای دیگر او را تهدید کرد و نوشت: « اگر با من ازدوج نکنی، سرت را از دست خواهی داد. من هر کاری از دستم برآید برای نابودی تو انجام خواهم داد. » شاهزاده باز هم به نامه او توجهی نکرد. وقتی که امیر شهر برگشت، دخترش به او گفت: « تو، ما و زندگی ات را به دست آدمی خیانتکار سپردی و رفتی. این مرد چندین بار به من نامه نوشت و تقاضی ازدواج کرد، ولی من قبول نکردم. او می گفت اگر با من ازدواج نکنی پدرت را خواهم کشت !» و آن قدر گفت و گفت که آتش خشم امیر شعله ور شد. امیر، برای یکی از نگهبانان قصر نامه ای نوشت و آن را مُهر کرد و به دست شاهزاده داد تا آن را به دست نگهبان برساند. او به شاهزاده گفت: ‌« باید این نامه را خودت تنهایی ببری !» شاهزاده نامه را گرفت و به طرف قلعه رفت تا نگهبان را پیدا کند. در میان راه، چند نفر از دوستان خودش را دید که سرگرم بازی و تفریح بودند. آنها وقتی که شاهزاده را دیدند گفتند: « بیا و با ما خوش باش. » شاهزاده گفت: « امیر کار مهمی به من سپرده است. او نامه ای داده که باید آن را برای فلان نگهبان ببرم. » مرد کچلی آنجا بود که نامه های دختر امیر را به دست شاهزاده می رساند او گفت: « اگر اجازه بدهید، خودم با احتیاط نامه را می برم و جوابش را می آورم. » شاهزاده با خود فکر کرد که: « هزار دینار داده ام تا روز خوب و شاد خودم را با بد عوض نکنم. حالا که همه خوش می گذرانند، بهتر است که من هم با آنها باشم. » این بود که نامه را به کچل داد تا آن را ببرد. کچل رفت و نامه را به دست نگهبان داد. نگهبان نامه را باز کرد و دید که در آن نوشته اند: « سرِآورنده ی نامه را از تنش جدا کن و برای من بفرست. امضا امیر شهر ». نگهبان بی معطلی شمشیرش را کشید و سر کچل را از تن جدا کرد و برای امیر فرستاد. امیر وقتی که سر کچل را به جای سر شاهزاده دید، خیلی تعجب کرد و با خود گفت: « شاید در این کار رازی از رازهای خداوند باشد. » بعد، شاهزاده را صدا زد و از او پرسید: «راستش را بگو ! وقتی من به سفر رفتم تو چه می کردی و چه می گفتی؟ » شاهزاده که منظور امیر را فهمیده بود، گفت: « قسم می خورم که بی گناهم. » و برای اثبات حرف خود، نامه های دختر را به دست امیر داده و گفت: « این نامه ها را همان کچل به دست من می رسانید. گویا عاقبت به سزای کار خود رسید. » امیر، او را بخشید و از اینکه درباره اش فکرهای بدی کرده بود معذرت خواست. به این ترتیب، شاهزاده از مرگ نجات پیدا کرد و معلوم شد که هر کدام از آن سخن های ارزشمند، بسیار بیشتر از پولی که بابت آنها پرداخته بود، ارزش داشت

.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد