به نام تک مکانیک قلبهای تصادفی

روی ایمیل من کلیک کن فقط عکس با حال

به نام تک مکانیک قلبهای تصادفی

روی ایمیل من کلیک کن فقط عکس با حال

نجار پیر

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت

سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد

. نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد . او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد . زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد . در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد . این داستان ماست . ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست . شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود . مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید
. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند . صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد

زندگی خروسی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم


وه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد

توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن

.بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
.
.مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد .

درسی از ادیسون

درسی از ادیسون


در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...

پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند

من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد

.
...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!!
!! پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
!!! پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
دیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

ماهیگیر ثروتمند

داستان کوتاه ماهی گیر ثروتمند

 

یک بازرگان موفق و ثروتمند ،از یک ماهی گیر شاد که در روستایی در مکزیک زندگی می کرد و هرروز تعدادکمی ماهی صید می کرد و می فروخت پرسید : چقدر طول می کشد تا چند تا ماهی بگیری ؟

بازرگان گفت : چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید کنی؟

پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است

بازرگان متعجب پرسید : پس بقیه وقتت را چیکار می کنی؟

ماهی گیر جواب داد: با بچه ها یم گپ می زنم . با آن ها بازی میکنم . با دوستانم گیتار می زنم

بازرگان به او گفت : اگر تعداد بیشتری ماهی بگیری می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن

بعد شرکتی تاسیس می کنی و این دهکده کوچک را ترک می کنی و به مکزیکوسیتی می روی و


و بازرگان ادامه داد: در یک موقعیت مناسب سهام شرکتت را به قیمت بالا میفروشی و این کار میلیون ها دلار نصیبت می کند.

ماهی گیر پرسید : بعد چه اتفاقی می افتد ؟

ماهی گیر با تعجب به بازرگان نگاه کرد


اما آیا بازرگان معنای نگاه ماهی گیر را فهمید؟

بازرگان حواب داد : بعد زمان باز نشستگیت فرا می رسد . به یک دهکده ی ساحلی می روی برای تفریح ماهی گیری میکنی . زمان بیشتری با همسر وخانواده ات می گذرانی و با دوستانت گیتار می زنی و خوش میگذرانی.

بعدها به نیویورک وبه مرور آدم مهمی می شوی .ماهی گیر پرسید : این کار چه مدتی طول می کشد و پاسخ شنید : حدودا بیست سال .

قایق های دیگری خریداری کنی آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری خواهی داشت .
.
ماهی گیر پاسخ داد: : مدت خیلی کمی .

داستان30

داستان بخت بیدار
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟"مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.


او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

تکه ای که دوست نداری

شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟

"مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟"شیوانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند

خدای مهربان

شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که او

فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند
دیگری گفت:موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم
وقتی به قله رسید ند ، شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید
شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.مرشدمی گوید:تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند

نگذاریرد زنجیره عشق پاره بشود

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود

.اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!" چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید
. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه

هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل


مردم را ببیند خودش را در جایی مخٿی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تٿاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد

. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر
نمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار

داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن
سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می
تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

خر دردمند و گرگ نعلبند

یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود

. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند. گرگ درنده همینکه خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد. خر فکر کرد«اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می کند برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود». نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمی توانست قدم از قدم بردارد. همینکه گرگ به او نزدیک شد خر گفت:«ای سالار درندگان، سلام». گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟»


 

خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم


».گرگ پرسید:«خواهش؟ چه خواهشی؟» خر گفت:«ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشده ام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم. در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری


رگ گفت:«خواهشت را قبول می کنم ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف

». خر گفت:«صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می خوری و می بینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می توانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!» همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همینکه به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست. گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت:«عجب خری هستی!» خر گفت:«عجب که ندارد، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!» گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید:«ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟
» گرگ گفت:«شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردمروباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟» گرگ گفت:«هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم

گنجشکها و فیل

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود

یک دسته از گنجشکها در صحرایی زندگی می کردند و در زیر بته های علف تخم گذاشته بودند و جوجه در آورده بودند




گنجشکها گفتند:«خوب، نباید بکند ولی حالا می کند، ما باید جای خودمان را عوض کنیم و برویم یک جایی که فیل نباشدکاکلی گفت:«این که نمی شود. پس هر کسی تا یک دشمن داشت فرار کند برود جای دیگر؟ این صحیح نیست، ما باید از حق خودمان دفاع کنیم، اینجا وطن ماست و ما باید آن را از شر دشمن حفظ کنیم. چرا ما جای خودمان را عوض کنیم؟ فیل راه خودش را عوض کندگنجشکها گفتند:«حرف حسابی است ولی چه کسی می تواند این حرف را به فیل بزند؟» کاکلی گفت:«همین ماها، مگر ما حق زندگی نداریم؟ می رویم به فیل اخطار می کنیم که حق ندارد توی این بته زار بیایدگفتند:«خوب، اگر فیل قبول نکرد و اگر لج کرد و بد ترش کرد آن وقت چه کار باید کرد؟» کاکلی گفت:«اگر فیل حرف حسابی را قبول نکند بلایی بر سرش بیاورم که در داستانها بگویند. حرف ما حسابی است و همه خلق خدا از ما طرفداری می کنندگنجشکها خندیدند و گفتند:«تو چرا این حرفهای بزرگ را می زنی، ما که نمی توانیم با فیل در بیفتیمکاکلی گفت:«چرا، اگر همه با هم متحد باشیم می توانیم، فیل که هیچی، از فیل گنده ترش هم اگر ما زور نشنویم نمی تواند به ما زور بگویدگفتند:«ما حاضریم، تو بگو چه کار کنیمکاکلی گفت:«بگذارید من اول بروم اتمام حجت کنم و حرفم را به فیل بزنم. اگر قبول کرد که دعوا نداریم، ولی اگر قبول نکرد آن وقت نشانش می دهیم که «پشته چو پر شد بزند پیل را» کاکلی پرواز کرد و آمد پیش فیل و گفت:«ای فیل، تو امروز وقتی می رفتی آب بخوری و از بته زار رد شدی چند تا از جوجه های ما را زیر پایت لگد مال کرده ای، این را می دانی یا نمی دانی؟» فیل گفت:«چه فرقی می کند که بدانم یا ندانم؟» کاکلی گفت:«فرقش این است که اگر نمی دانستی و نفهمیده این بدی را کرده ای از حالا بدان در حق ما ظلم شده، ولی اگر فهمیده ای و میدانی مسأله دیگری استفیل گفت:«اهه، مثلا حالا چه شده، دنیا که بهم نخوردهکاکلی گفت:«دنیا بهم نخورده ولی اگر همه درباره هم بدی کنند دنیا بهم می خورد. خودت هم می دانی و می فهمی. این است که آمده ام خواهش کنم دیگر در بته زار ما نیایی. اینجا محل زندگی ماستفیل گفت:«آنجا راه من است که بروم آب بخورمکاکلی گفت:«خوب، دنیا بزرگ است، از یک راه دیگری برو که کسی پامال نشودفیل گفت:«پا مال هم بشود عیبی ندارد، صد تا گنجشک هم ارزش یک فیل را ندارد ولی فیل فیل استکاکلی گفت:«البته فیل بزرگ است ولی جان ما هم برای خودمان شیرین و عزیز است و تو اگر درست فکرش را بکنی و انصاف داشته باشی حق نداری که این حرف را بزنی. همان طور که تو دلت می خواهد خودت و بچه هایت راحت باشید ما هم می خواهیم راحت باشیم. آیا تو خوشت می آید که کسی بیاید خانه ات را خراب کند و بچه هایت را دربدر کند؟» فیل گفت:«هیچ کس زورش به من نمی رسد، من فیلم و هر کاری دلم بخواهد می کنمکاکلی گفت:«اشتباه نکن که اگر انصاف در کار نباشد همه کس زورش به همه کس می رسد. تو این هیکل خودت را نگاه نکن. زندگی فقط با عدالت و دوستی شیرین است وگرنه ما هم می توانیم به تو اذیت برسانیم، شاعر هم گفته:
«
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمردفیل گفت:«اصلا مرا ببین که به تو گنجشک نادان جواب می دهم. فضولی هم موقوف، علف زار هم مال من استکاکلی گفت:«ای فیل، لج بازی نکن، حرف من حسابی است و همه می دانند خودت هم می دانی. من آمدم از تو خواهش کردم. بیا و بر ما رحم کن برخودت هم رحم کن و از راه دیگری برو وگرنه به ضرر خودت تمام می شود و بلایی بر سرت بیاوریم که در داستانها بنویسند. فیل گفت:«همین که گفتم. هر کاری هم که از دستتان برمی آید بروید بکنیدکاکلی گفت:«بسیار خوب، حالا که تو با این هیکل بزرگ از اذیت کردن گنجشکها خجالت نمی کشی ما هم می دانیم چکار کنیمکاکلی برگشت آمد پیش گنجشکها و داستان را گفت و گفت حالا باید آماده شویم و فیل را از میان برداریم. گنجشکها گفتند:«بله، فیل بیچاره می کنیم. پوستش را می کنیم. ولی راستی، ما که زورمان به فیل نمی رسدکاکلی گفت:«چرا می رسد، ذره ذره، قدم به قدم دنبال کار را می گیریم و می رسیم، حق با ماست. اولین قدم را خودمان برمی داریم، در قدم بعد از قورباغه ها کمک می گیریمگنجشکها خندیدند و گفتند:«کمک قورباغه دیگر تماشا دارد. قورباغه ها که خودشان صد تا صد تا زیر پای فیل خرد و خاکشیر می شوندکاکلی گفت:«من همه فکرهایش را کرده ام. البته ما نمی توانیم با فیل بجنگیم. هزار تا گنجشک هم زورش به یک فیل نمی رسد، ولی فیل پرواز بلد نیست و نمی تواند روی هوا ما را پامال کند، ما باید همه پرواز کنیم و ناگهان همه با هم بر سر فیل بریزیم، از چپ و راست و جلو وعقب حمله کنیم و هر کس دستش رسید و توانست، زخمی به چشم فیل بزند. همینکه فیل نابینا شد بقیه اش آسان است. تا وقتی این کار درست نشده هیچ کس حق ندارد آرام بگیرد. یالله شروع کنیمحمله گنجشکها شروع شد، اطراف فیل را گرفتند و تا فیل آمد به خودش بجنبد، چشمش را درآوردند. دیگر فیل جایی را نمی دید. گنجشکها جمع شدند و گفتند:«خوب، حالا بدتر شد، فیل غضبناک شده و تمام علف زار را پامال می کندکاکلی گفت:«نه، فیل حالا هیچ جا را نمی بیند، تشنه هم هست و حالا نوبت کمک قورباغه هاست.» کاکلی قورباغه ها را صدا زد و داستان بی انصافی فیل را شرح داد. قورباغه ها گفتند:«ما می دانیم، ما خودمان هم از فیل در عذابیمکاکلی گفت:«پس به ما کمک کنید. نصف کار را ما درست کردیم نصف دیگرش در دست شماست، مطابق این نقشه عمل کنیدکاکلی دستور داد قورباغه ها جمع شدند و آمدند جلو فیل و شروع کردند قورقور صدا کردن. فیل تشنه بود، با خود گفت هرجا قورباغه هست آب هم هست. چون چشمش نمی دید شروع کرد به پیش رفتن. قورباغه ها هم هی قورقور کردند و رفتند تا به یک چاله بزرگ رسیدند که خیلی گود بود و کمی آب باران در آن جمع شده بود. آنها از دو طرف چاله می رفتند و قورقور می کردند. فیل هم به هوای آب پیش می رفت تا اینکه به لب گودال رسید و در چاله افتاد و دیگر نتوانست از چاله بیرون بیاید و گنجشکها و قورباغه ها راحت شدند. آن وقت کاکلی به فیل گفت:«این سزای کسی است که انصاف ندارد و به جان مردم رحم نمی کند و دیگران را کوچک می شمارد. حالا اینجا باش تا من بروم همان طور که گفتم بدهم قصه گنجشک و فیل را در داستانها بنویسند

. یک فیل هم در آن صحرا زندگی می کرد و یک روز که فیل می خواست برود لب رودخانه آب بخورد سر راهش چند تا از جوجه های گنجشک را زیر پای خود له کرد. گنجشکها خبردار شدند و خیلی غصه دار شدند و هر یکی چیزی گفتند. یکی گفت «سرنوشت اینطور بوده». یکی گفت«چاره ای نیست باید بسوزیم و بسازیمیکی گفت «دنیا همیشه پر از بدبختی است». ولی یک گنجشک که بیش از همه دلدار بود و اسمش کاکلی بود گفت:«من هیچکدام از این حرفها را قبول ندارم. من می گویم صحرا جای زندگی است خیلی هم خوب است ولی زندگی باید حساب داشته باشد و فیل نباید جوجه های گنجشک را لگد مال کند
.

شاهین چنگیز خان

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید


چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است

.آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

به اوج رسیدن الاغ ملا

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد

.ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد

درویش و زاهد

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند

.دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی

۵صفت مداد

پنج صفت مداد



پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام.

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دست بیاوری برای تمام عمر به آرامش می رسی؛

صفت اول: می توانی کارهای بزرگ انجام دهی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. این دست، خداست که همیشه تو را در مسیر اراده اش حرکت می دهد.

صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود و اثری که از خود به جای می گذارد ظریف تر و باریک تر. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی که باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، تصحیح خطا مهم است.

صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جای می گذارد. هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جای می گذارد. پس سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی.



پسرک از پدربزرگ پرسید: پدربزرگ در باره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم! می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.

فرزانگی پیری

توکای پیری تکه نانی پیدا کرد ، آن را برداشت و به پرواز در آمد . پرندگان جوان این را که دیدند ، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند

. وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می کنند ، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد:
- ((
وقتی کسی پیر می شود ، زندگی را طور دیگری می بیند : غذایم را از دست دادم ؛ اما فردا می توانم تکه نان دیگری پیدا کنم . اما اگر اصرار می کردم که آن را نگه دارم ، در وسط آسمان جنگی به پا می کردم ؛ پیروز این جنگ ، منفور می شد و دیگران خود را آماده می کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را می انباشت و این وضعیت می توانست مدت درازی ادامه پیدا کند. فرزانگی پیری همین است : آگاهی بر این که باید پیروزی های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد.))

عروسک

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!" زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: "عروسک را برای کی می خواهی بخری؟" با بغض گفت: "برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد." پرسیدم: "مگر خواهرت کجاست؟" پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا"پسر ادامه داد: "من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. "بعد خودش را به من نشان داد و گفت: "این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد

پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: "می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!" او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: "فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است "من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: "این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!" پسر با شادی گفت: "آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!" بعد رو به من کرد وگفت: "من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟"اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:" بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری." چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم. فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: "کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد" دختردر جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است." فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: "زن جوان دیشب از دنیا رفت." اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود

.
."

حکمت خدا

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

فقر

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم

!

داستان29

کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری

رسم پذیرایی از میهمان

دو نفر با هم دوست صمیمی بودند. روزی یکی از آنها به مهمانی دیگری رفت. میزبان در مهمانی خود خیلی بریز و بپاش می کرد و سعی داشت که بیشترین پذیرایی را از مهمان خود بکند. مهمان آماده رفتن شد و گفت: « من دیگر می خواهم بروم، اما بدان که تو نتوانستی از مهمان خود پذیرایی کنی یک روز باید به خانه من بیایی تایاد بگیری چگونه ازمهمان پذیرایی می کنند. » میزبان خجالت کشید و در فکر فرو رفت و با خود گفت: « مگر من چه کوتاهی کردم؟ چه چیزی را نادیده گرفتم؟ » مرد میزبان مدتی در این فکرها بود تا اینکه روزی به شهر دوست خود سفر کرد و به خانه او رفت. آن دوست از دیدنش خوشحال شد و خوشامد گرمی گفت و با هم گرم گفتگو شدند. موقع ناهار که شد صاحبخانه غذایی ساده در سفره گذاشت، کمی نان و سرکه و از این جور چیزها. مهمان با تعجب نگاهی کرد و با خود گفت: « حتماً پذیرایی درست و حسابی فردا خواهد بود

اما روز بعد هم همان غذاهای ساده را جلوی او گذاشتند. روزهای بعد هم وضع سفره هیچ تغییری نکرد. مهمان که تعجب کرده بود، با خود گفت: « با آن همه پذیرایی عالی که کردم به من می گفت کوتاهی کرده ای، ولی حالا خودش برای پذیرایی از من هیچ تلاشی نمی کند! » چند روزی که گذشت، مرد مهمان خجالت را کنار گذاشت و گفت: « از مهمان این طور پذیرایی می کنند؟ » دوستش گفت: « بله، برای غریبه ها باید بریز و بپاش کرد. موقعی که من پیش تو آمدم دلم می خواست یک ماه در خانه تو بمانم و در کنارت باشم، اما تو با آن نوع پذیرایی که از من کردی، فکر کردم حتماً از دست من خسته شده ای، این بود که روز سوم خداحافظی کردم و رفتم. اما من دوست دارم که تو همیشه پیش من باشی. برای همین است که خیلی ساده از تو پذیرایی می کنم. اگر یک سال هم بمانی و مهمان من باشی، هیچ مشکلی برایم پیش نخواهند آمد. » مرد مهمان که عاقل و دانا بود حرف های دوست خود را درک کرد و فهمید که پذیرایی بیش از حد لازم، بین دو دوست کار درستی نیست. همیشه باید با روی خوش از مهمان پذیرایی کرد نه با سفره های رنگارنگ

.
. »

مهمانی یا دشمنی؟

حاکمی در کرمان زندگی می کرد که بسیار مهربان و جوانمرد بود. او عادت داشت هر غریبه ای را که به کرمان می آمد، مهمان خود می کرد و آن مهمان باید تا سه روز در خانه او می ماند و پذیرایی می شد

روزی «عضدالدوله» با لشکر خود به کرمان رفت او می خواست با حاکم کرمان بجنگد و شهر را از دست او بگیرد. حاکم کرمان سرسختانه با‌ آنها مبارزه می کرد و نمی گذاشت وارد قلعه شوند. او هر روز همراه سربازان خود با لشکر عضدالدوله می جنگید و بعضی از آنها را می کشت. اما شب که می شد به اندازه ای که همه افراد لشکر عضدالدوله سیر شوند، غذا برای آنها می فرستاد

عضدالدوله از کارهای حاکم کرمان تعجب کرده بود. یک نفر را فرستاد تا بپرسد: « این چه کاری است که روزها سربازان مرا می کشی و شبها برایشان غذا می فرستی ؟

حاکم کرمان گفت: « جنگ کردن نشانه مردانگی است و غذا دادن نشانه جوانمردی! اگر چه سربازهای شما دشمن ما هستند، ‌اما در شهر من غریب هستند و غریبه ها در این شهر مهمان من هستند. دوست ندارم مهمان من گرسنه و بی غذا بماند

عضدالدوله گفت: « جنگیدن با کسی که این قدر با معرفت و جوانمرد است، خطاست. » این بود که لشکر خود را جمع کرد و از تصرف کرمان چشم پوشید

. »
!‌ »
.
.
مهمانی یا دشمنی؟

سخنی آموزنده از حضرت علی(ع)

پیروزى در دور اندیشى ، و دور اندیشى در به کار گیرى صحیح اندیشه ، و اندیشه صحیح به راز دارى است

سخنی آموزنده از حضرت علی(ع)

مراقب باش...

مراقب

مراقب گفتارت باش که رفتارت می‌شود

مراقب رفتارت باش که عادتت می‌شود

مراقب عادتت باش که شخصیتت می‌شود

مراقب شخصیتت باش که

سرنوشتت می‌شود.
افکارت باش که گفتارت می‌شود
مراقب باش...

دیروز شیطان را دیدم

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت

...گفتم : ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند ...
شیطان گفت : خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم : ... به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت : من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.
دیروز شیطان را دیدم

حکمتی از حضرت علی(ع)

آن که جان را با طمع ورزى بپوشاند خود را پُست کرده ، و آن که راز سختى هاى خود را آشکار سازد خود را خوار کرده ، و آن که زبان را بر خود حاکم کند خود را بى ارزش کرده است

.
حکمتی از حضرت علی(ع)

حکمتی از حضرت علی(ع)

زبان عاقل در پْشت قلب اوست ، و قلب احمق در پْشت زبانش قرار دارد

.
حکمتی از حضرت علی(ع)

از نصایح حضرت علی به فرزندش امام حسن

به فرزندش امام حسن [علیه السلام] فرمود : پسرم ! چهار چیز از من یادگیر (در خوبى ها ) ، و چهار چیز به خاطر بسپار (هشدارها)، که تا به آن ها عمل مى کنى زیان نبینی

:الف ـ خوبى ها
1
ـ همانا ارزشمند ترین بى نیازى عقل است . 2 ـ و بزرگ ترین فقر بى خردى است . 3 ـ و ترسناک ترین تنهایى خود پسندى است . 4 ـ و گرامى ترین ارزش خانوادگى ، اخلاق نیکوست.ب ـ هشدار ها
1 ـ پسرم ! از دوستى با احمق بپرهیز ، چرا که مى خواهد به تو نفعى رساند اما دچار زیانت مى کند.
2
ـ از دوستى با بخیل بپرهیز ، زیرا آنچه را که سخت به آن نیاز دارى از تو دریغ مى دارد.
3
ـ و از دوستى با بدکار بپرهیز، که با اندک بهایى تو را مى فروشد.
4
ـ و از دوستى با دروغگو بپرهیز که به سراب ماند: دور را به تو نزدیک ، و نزدیک را دور مى نمایاند.
از نصایح حضرت علی به فرزندش امام حسن

داستان28

جعبه کفش

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد


در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد


پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام


داستان27

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. توی یه جنگل سرسبز و قشنگ بزی بود که سه تا بچه داشت . شنگول و منگول و حبه انگور . بز بزقندی هر روز صبح می رفت به صحرا تا برای بچه ها غذا بیاره ، خودش هم بتونه علف بخوره. صبحها قبل از اینکه بره به صحرا، بچه ها شو صدا میکرد و می گفت: شنگول، منگول، حبه انگور؛ وقتی که من می رم به صحرا مواظب باشید اگر کسی اومد در زد و خواست بیاد تو در رو بروش باز نکنید . آقا گرگه همین اطراف خونه ساخته . خیلی مواظب باشید . یه روز که طبق معمول مامان بزی می خواست بره به صحرا به بچه ها سفارشهای لازم و همیشگی رو کرد و رفت . هنوز خیلی دور نشده بود که یکی اومد و در زد . بله . . . آقا گرگه بود. بچه ها گفتند کیه داره در میزنه اینوقت روز خونه خاله

سر میزنه ؟ آقا گرگه گفت : منم مادرتون بزبزک زنگوله پا . بچه ها گفتند اگر راست میگی دستتو از زیر در بکن تو ببینیم . آقا گرگه دستشو از زیر در آورد تو . بچه ها گفتند:اِ . . . اینکه دست مادر ما نیست دست آقا گرگه است. دست مادر ما سفید و قشنگه. آقا گرگه فوری اون یکی دستشو از زیر در آورد تو . بچه ها خیلی تعجب کردند گفتند قبول نیست تو باید بری دستتو سفید کنی و برگردی . آقا گرگه گفت من یک دستم سفیده یک دستم سیاه . هر وقت هر کدوم لازمم بشه استفاده می کنم. بچه ها گفتند صدات هم که به صدای مادر ما نمی خوره . صدای مادر ما قشنگ و مهربونه. آقا گرگه فوری صداشو هم عوض کرد و گفت : خوب شد اینم صدای بزبز قندی. بچه ها گفتند: اِ توی قصه تو باید بری شکر بخوری تا صدات نرم و قشنگ بشه .آقا گرگه گفت اون قصه است و مال سالها پیش . الان دیگه اونجوری نیست. من هروقت لازم باشه صدام رو عوض می کنم تا کسی نفهمه من کی هستم. خلاصه . بچه ها نگاهی به کتاب قصه کردند دیدند که باید درو باز کنند و درو باز کردن . آقا گرگه پرید توی خونه ،شنگول و منگول و حبه انگور رو خورد.

غروب که شد بزبزک زنگوله پا خسته و کوفته از صحرا برگشت . دید ای وای در خونه بازه و خونه بهم ریخته است نه شنگول خونه است و نه منگول و نه حبه انگور. کلی گریه و زاری کرد یکدفعه یادش افتاد به کتاب قصه . زود کتاب رو آورد و قصه بزبزقندی رو نگاه کرد . دید توی قصه حبه انگور تو پستو قایم شده. زنگوله پا خوشحال شد و دوید و رفت تو پستو. هرچی صدا زد کسی جوابشو نداد. برای اینکه بیشتر معطل نشه بقیه قصه رو خوند و فهمید که باید بره دنبال گرگ بدجنس . خلاصه . بزبزقندی رفت خونه آقا گرگه رو پیدا کرد...و به آقا گرگه گفت : آهای گرگ سیاه بدجنس کی خورده شنگول منو کی برده منگول منو کی میاد به جنگ من که نفله شه تو چنگ من . آقا گرگه که حسابی به خودش مطمئن بود گفت من خوردم شنگولتو . من بردم منگولتو . من میام به جنگ تو. اینو گفت و جنگ بین آقا گرگه و بزک زنگوله پا شروع شد

. بعد از مدتی که با هم جنگیدند بزبزقندی با شاخهاش محکم زد توی شکم آقا گرگه و شکم آقا گرگه رو پاره کرد تا شنگول و منگول و حبه انگور رو بیاره بیرون. همین کار رو هم کرد. حبه انگور و منگول و شنگول رو آورد بیرون. اما دید بچه هاش بجای سمهای قشنگی که داشتند ناخن و چنگال در آوردند و دندونهاشونم مثل قبل نیست بلکه تیزتر شده و چشمهاشونم اون حالت مهربون قبلی رو نداده. گفت ای وای بچه ها چرا شکل آقا گرگه شدید؟ بچه ها گفتند مامان جون الان چند ساعته که آقا گرگه مارو خورده تو هنوز بز موندی؟ زنگوله پا که شاخهاش از دو تا شده بود چها رتا گفت یعنی چه؟ شما به این زودی عوض شدید؟ بچه ها گفتند: مامان جون بز بودن که فایده ای نداره . آقا گرگه بما گفته اگر مثل من باشید همه چیز بهتون میدم.اسباب بازیهای خوب. غذاهای خوشمزه . تا کی می خواید علف بخورید؟ من هر روز بهتون شیرینی و شکلات میدم . در عوض شما هم خودتونو به شکل من کنید.مامان جون تو هم به آقا گرگه بگو بخورتت تا بیای پیش ما. اینجا خیلی بهتر از خونه خودمونه . مامان بزی گفت بچه ها بیاید بیرون . آخرکار توی قصه من گرگ رو میندازم توی رودخونه و می کشمش اونوقت شما هم کشته می شید. بچه ها گفتند ما تصمیم گرفتیم اینجوری زندگی کنیم. زنگوله پا گفت: آخه بچه ها این حرفها چیه. من بدون شما چیکار کنم. بچه ها گفتند مامان بزی جون ، دیگه از اینجا بیرون نمی آئیم هر کاری هم میخوای بکن . زنگوله پا گفت پس قصه چی میشه ؟ الان سالهای ساله که قصه همینه و هر دفعه هم همینطوری بوده. من باید آخر کار گرگ رو بکشم . حبه انگور که دیگه اون صدای شیرین و لطیفش رو نداشت گفت: ‌مامان بزی دیگه داری حوصلمونو سر می بری . منگول گفت بهترین راه اینه که دیگه سراغ اون قصه قدیمی نری . شنگول گفت : با این تعریفهایی که آقا گرگه برامون کرده مگه دیوونه ایم از شکمش بیایم بیرون . مامان بزی هرکاری کرد بچه ها قبول نکردند به خونه برگردند. زنگوله پا هم دست از پا درازتر به خونه برگشت . توی راه همش توی این فکر بود که چرا بچه هاش مثل قصه عمل نکردند. هنوزم که هنوزه بزبزک زنگوله پا توی خونه نشسته و هی داره شاخ های بیشتری در میاره .
مهران مقدر

داستان26

در سال 1974 مجله گاید پست، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، میدانست که هر چه سریعتر باید پناهگاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ میزند و میمیرد. علیرغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. میدانست وقت زیادی ندارد. در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود. او میبایست تصمیم خود را میگرفت. دستکشهای خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ زده زانو زدو دستها و پاهای او را ماساژداد. مرد یخ زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک میکردند. کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین میرفت. ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خودمون کمک میکنیم. خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتونه از بار دلهای خودمون کم کنه. به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام میدهید نه تنها او به شما فکر میکند، بلکه خداوند نیز به شما فکر میکند. دستهایی که در راه خدمتند ، مقدس تر از لبهایی هستند که دعا میخوانند. هنری جیمز میگوید: سه چیز در زندگی بشری اهمیت دارد. نخست مهربانی، دوم مهربانی، سوم مهربانی

داستان25

سلام دوستان خوبم

امیدوارم حال همگیتون خوب باشه

.

مطلب امروز داستانی هست که از دوستم سیلاس براتون اوردم. امیدوارم که خوشتون بیاد

((

.عیسی در برابر صندوق بیت المال معبد به تماشای مردمی نشسته بود که پول در صندوق میانداختند. بسیاری از ثروتمندان مبالغ هنگفت میدادند. سپس بیوه زنی فقیر آمد و دو سکه ناچیز مسی که به

تقریب برابر یک ربع میشد، در صندوق انداخت. آنگاه عیسی شاگردان خود را فراخواند و به ایشان فرمود: آمین، به شما میگویم این بیوه زن فقیر بیش از همه آنها که در صندوق پول انداختند، هدیه داده است. زیرا آنان جملگی از فزونی دارائی خویش دادند. اما این زن در تنگدستی خود، هر آنچه داشت داد، یعنی تمام روزی خویش را

.))

واقعاً خدا بهش برکت بده. امروزه شاهدیم که بسیاری از ثروتمندان کمکهای آنچنانی میکنن و مهمانیهای آنچنانی ترتیب میدن و غذا و پذیرایی و

...

امروزه خیلیها هستن که مثل اون پیرزن فقیر کمک میکنن و به چشم هم نمیآد. آخه ما آدمها همه چیز رو با چشممون میسنجیم. ای کاش اینطور نبود. ای کاش معیار سنجش ما آدمها قلب اونها بود. این جمله رو قبلاً هم استفاده کردم

:

وینسنت پیل میگه: هنگامی که خدا انسان را اندازه میگیرد متر را دور قلبش میگذارد نه دور سرش

ای کاش من هم قادر بودم مثل اون بیوه زن از همه دارائیم بگذرم و اون رو هدیه بدم. ای کاش اگه این کار رو می کردم به خاطر معروف شدنم نبود، از ته دلم این کار رو می کردم

.

ای کاش ما آدمها اینطور نبودیم

.

دعا می کنم دل هممون به وسعت دریا بشه


داستان24

یه داستان جالب :یک پسر کوچک از مادرش پرسید:چرا گریه میکنی؟


مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم.پسر بچه گفت: من نمی فهمم.مادرش او را در آغوش گرفت و گفت:تو هیچگاه نخواهی فهمید.بعدها پسر از پدرش پرسید:چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟
پدرش تنها توانست بگوید:تمام زنها برای هیچ چیز گریه میکنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست که چرا زن ها بی دلیل گریه می کنند. بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد . او از خدا پرسید:خدا یا چرا زنها به آسانی گریه می کنند؟
خدا گفت:زمانی که زن را خلق کردم می خواستم که او موجود
به خصوصی باشد بنابراین شانه های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار همه ی دنیا را به دوش بکشد و همچنین شانه هایش آنقدر نرم باشد که به بیه آرامش بدهد.من به او یک نیروی درونی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش را داشته باشد و وقتی آنها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آنها را نیز داشته باشد. به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن نا امید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش رود.به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم،حتی زمانیکه مریض یا پیر شده است بدون اینکه

شکایتی بکند.به او عشقی داده ام که در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند. به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش بماند.و در آخر به اشکهایی دادم که بریزد.این اشکها فقط مال اوست وتنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک میریزد.خدا گفت:می بینی پسرم زیبایی یک زن در ظاهر او نیست بلکه زیبایی یک زن در چشمان او نهفته است زیرا چشمان او دریچه ی روح است و در قلب او جایی که عشق او به دیگران در آن قرار دارد

.

داستان23

دختری بود نابینا


که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که

یک نفر پیدا شد


که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
«
بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
«
این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:قادر به همسری با او نیست
***دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

داستان22

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی هفت پسر داشت. خیلی غصه می خورد که دختر ندارد

.باری دیگر باردار شد. پسرانش گفتند:

-
ما به شکار می رویم. اگر دختری زاییدی، الک را جلوی درد آویزان کن تا ما به خانه برگردیم و اگر باز پسر آوردی، تفنگ را بیاویز تا برنگردیم. ما خواهر می خواهیم.زن دختری زایید. از زن برادرش خواهش کرد که الک را بیاویزد، ولی او

حسودی کرد و تفنگ را آویخت. مادره خوشحال بود که: «پسرانم به زودی بر می گردند

دخترک بزرگ شد و برادرانش برنگشتند. دخترک هیچ نمی دانست که برادرانی دارد. روزی با دختران دیگری - که دوستش بودند - بازی می کرد، دعوایشان شد. دوستانش قسم خوردند که راست می گویند. می گفتند:

-
به جان برادرم قسم!دخترک که نمی دانست چه بگوید و دست و پای خود را گم کرده بود، گفت: - من که برادر ندارم، چه کار کنم؟ مجبورم به جان گوساله مان قسم بخورم! دوستانش پرسیدند: - چرا به جان گوساله ات قسم می خوری؟ آخر تو که هفت برادر داری!دخترک به گریه افتاد و شتابان به خانه رفت و از مادرش پرسید: - مادر، آیا من برادر دارم؟ - آره دختر، تو هفت برادر داری. روزی که تو متولد می شدی. برادرانت به شکار رفتند و به من گفتند: « اگر دختر بزایی، الک را جلوی در آویزان کن و ما به خانه بر می گردیم و اگر پسر زاییدی، تفنگ بیاویز تا ما برنگردیم.» ولی زن دایی تو از حسودی تفنگ را آویخت و برادرانت دیگر برنگشتند.دخترک گفت: - می روم تا برادرانم را پیدا کنم!دخترک رفت تا جهان گردی کند و برادرانش را بیابد. رفت و رفت و سرانجام به خانه ای رسید.معلوم بود که در آن خانه کسانی زندگی می کنند، ولی کسی در خانه نبود. دخترک داخل خانه شد و اتاق ها را جاروب کرد؛ ناهار پخت و همه ی کارها را انجام داد و خود پنهان شد.خورشید غروب کرد و برادران بازگشتند. خیلی تعجب کردند که: - این چه معنی دارد؟ خانه جاروب شده و غذا پخته و آماده است و کسی دیده نمی شود!چند روز به همین گونه گذشت. دخترک خود را نشان نمی داد. روزی هفت برادر با یک دیگر مشورت کردند و قرار گذاشتند که شش نفرشان به شکار روند و هفتمی در خانه بماند و ببیند چه سری در کار است.برادر هفتمی پنهان شد. دخترک از مخفی گاه خود بیرون آمد و اطاق را جاروب کرد و غذا پخت و آب آورد تا خمیر بگیرد که برادره بیرون آمد و گیسویش را گرفت و گفت: - بگو ببینم از کجا آمده ای و این جا چه می کنی؟
دخترک جواب داد: - هفت برادر داشتم. خانه را ترک گفتند و من دور جهان می گردم تا آنها را پیدا کنم.جوان خیلی خوشحال شد و گفت: - پس تو خواهر ما هستی! الساعه می روم و به برادرانم خبر می دهم.جوان رفت و برادرانش را پیدا کرد و از دور فریاد زد که: - مژده، مژده، خواهرمان آمده!برادران بسیار خوشحال شدند و از شادی یک دیگر را در آغوش کشیدند و بوسیدند و به خانه رفتند و از خواهرشان ماجرا را پرسیدند: - بگو ببینم ماجرا از چه قرار بوده؟
- زن دایی ما از حسودی تفنگ را آویخت تا شما به خانه برنگردید! برادران گفتند: - حالا این خانه، خانه ی تو است و در این جا زندگی کن و ما هم هر روز به شکار می رویم.در این میان زن دایی شان خوشحال بود که « چه خوب شد، هفت برادران گورشان را گم کردند و دخترک هم به دنبالشانشب از خانه بیرون رفت و از ماه پرسید: - بگو ببینم تو زیباتری یا من؟
ماه جواب داد: - نه من و نه تو، بلکه خواهر هفت برادران از همه زیباتر است!زن دایی چون این را شنید، در پی یافتن دخترک برآمد. دخترک را پیدا کرد، به در خانه ی برادران کوبید.دخترک در به روی او گشود و خیلی از دیدن او خوشحال شد و خوردنی و شیرینی برایش آورد و ضیافتش کرد.مهمان به دخترک گفت: - تشنه ام، آبم بده!دخترک آب آورد و آن زن نوشید و گفت: - حالا تو بنوش!زن دایی یواشکی انگشتری خود را توی ظرف آب انداخت. دخترک آب را نوشید و افتاد و مرد.زن به شتاب از آن جا رفت و به خود گفت: « خوب، حالا دلم سبک شد و راحت شدمبرادران برگشتند و دیدند خواهرشان در گوشه ای افتاده و مرده است.برادران گریه و زاری کردند و گفتند: « بخت از ما روی برگردانده!» نخواستند خواهرشان را به خاک بسپارند و صندوقی ساختند و دخترک را در آن گذاردند، یک طرف صندوق را با طلا و طرف دیگر را با نقره پوشاندندو میخ کوب کردند و به پشت شتری بستند و شتر را در صحرا ول کردند.پسر پادشاه در آن روز به شکار رفت و دید شتری یکه و تنها و بدون هم راه در صحرا سرگردان است. پسر پادشاه شتر را به کاخ خود برد و صندوقی را که بر پشت آن بود، گشود و دید درون آن دختر مرده و زیبایی مثل ماه شب چهاردهم آرمیده است!پسر پادشاه فرمود: - بدن دختر را بشویید و کفن بپوشانید!دخترکان بدن را شستند و کفن پوشاندند. پسرک خردسالی به کنار جنازه ی دخترک آمد.سرش فریاد کشیدند که: - کنار برو، دست نزن!پسرک دست به سوی دهان مرده برد و انگشتری را از دهان مرده بیرون آورد – دخترک بی درنگ چشم گشود و برخاست و نشست.همه ترسیدند و گفتند: - چه روی داده؟
دخترک از آغاز تا پایان، ماجرای خود را برای ایشان نقل کرد.پسر پادشاه از او پرسید: آیا حاضری زن من بشوی؟
دخترک رضا داد. هفت روز و هفت شب جشن عروسی بر پا کردند و به آرزوی خود رسیدند

داستان21

یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد

!!!

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند

مرد به آرامی گفت: مایل هستیم رییس راببینیم .منشی با بی حوصلگی گفت: ایشان تمام روز گرفتارند. خانم جواب داد : ما منتظر خواهیم شد

. منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این

طور نشد. منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. وی به رییس گفت: شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند

. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت. خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. رییس تحت تاثیر قرار نگرفته شده بود ... ا و یکه خورده بود. با غیظ گفت: خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود . خانم به سرعت توضیح داد : آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم . رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدراست ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است. خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست ازشرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه نیزهمین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟ شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد:دانشگاه استنفورد
یعنی دومین دانشگاه برتر در تمام دنیا

داستان20

معجزه

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود , شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند . پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد . سارا شنید که پرد آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد

.

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست , سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد . فقط 5 دلار . بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود . دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه میکرد ,

ولی داروساز توجهی نمیکرد . بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت

. داروساز جا خورد , رو به دخترک کرد و گفت : چه میخواهی ؟ دخترک جواب داد : برادرم مریض است , میخواهم معجزه بخرم . داروساز با تعجب پرسید : ببخشید !؟ دخترک توضیح داد : برادر کوچک من , داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه میتواند او را نجات دهد , من هم میخواهم معجزه بخرم , قیمتش چند است ؟ داروساز گفت : متاْسفم دختر جان , ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم . چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت : شما را به خدا , او خیلی مریض است , بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است . من کجا میتوانم معجزه بخرم ؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت , از دخترک پرسید : چقدر پول داری ؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب , فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد ! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : میخواهم برادر و والدینت را ببینم , فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد . آن مرد , دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود .فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت . پس از جراحی , پدر نزد دکتر رفت و گفت : از شما متشکرم , نجات جان پسرم یک معجزه واقعی بود , میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم ؟دکتر لبخندی زد و گفت : فقط 5 سنت !

داستان19

در دهکدهای دور افتاده پیرزنی بود که یک پسر به نام روبرت و یک پسر خوانده به نام دنی داشت. سالها گذشت و پیرزن دچار یک بیماری شدید شد. تنها راه برای معالجه اون یک عمل جراحی بود. اما پیرزن هرگز قادر به پرداخت هزینه عمل نبود. خلاصه پیرزن هر روز ضعیفتر میشد و دنی هر روز غصه میخورد. اما بعد از چند روز رفتارش خیلی مشکوک شده بود. اون از صبح میرفت بیرون و شب برمیگشت. هر روز وضع بدتر میشد. تا اینکه روبرت تونست به فروختن یک تنها دارائیش که یک گاو بود مقداری از هزینه عمل مادرش رو تأمین کنه. اما هنوز نیمی از هزینه عمل باقی مونده بود.. دنی و روبرت بسیار ناراحت بودن. اما کاری از دستشون بر نمیاومد. تا اینکه یکروز وقتی برای دعا به کلیسا رفته بودن دزد تمام پولی رو که روبرت برای عمل مادرش تهیه کرده بود دزدید. وقتی اونها به خونه رسیدن و متوجه این مسئله شده بودن خیلی ناراحت شدن. اما هیچ سر نخی از دزد پیدا نکرده بودن. از اون روز حال پیرزن بدتر شد. دنی هر روز از صبح از خونه بیرون میرفت و وقتی برمیگشت مثل آدمهای معتاد صورتش زرد بود و یکراست به اتاق خواب میرفت و میخوابید. بعد از گذشت چند روز یهو ناپدید شد. پیرزن که به رفتار دنی شک کرده بود سریع موضوع رو با روبرت در میون گذاشت. بعد از یک هفته دنی بدتر از همیشه برگشت. روبرت جلوشو گرفت و ازش پرسید تا الآن کجا بودی؟ اما دنی جوابی نداد. روبرت دنی رو محکم حل داد و دنی افتاد زمین. در این لحظه بازوی دنی مشخص شد و روبرت دید که چقدر جای سرنگ و آمپول روی بازوشه. به سمت دنی حملهور شد و تا جایی که جا داشت دنی رو کتک زد و گفت تو خجالت نکشیدی که پولهای این پیرزنی رو که برای تو اینهمه زحمت کشیده بود رو دزدیدی و با اون رفتی دنبال کیف کردن خودت؟ تو که وضع مالی ما رو بهتر از هر کسی میدونی؟دنی گفت اما من معتاد نیستم. روبرت گفت پس این همه جای سرنگ چیه؟ اما دنی سرش رو پایین گرفته بود و جوابی نمیداد. تا اینکه روبرت گفت از این خونه برو بیرون و دیگه بر نگرد. و دنی رو از خونه بیرون کرد. همینطور که روبرت داشت فکر میکرد که چیکار میتونه بکنه تا هزینه عمل مادرش رو تهیه کنه یهو به یادش اومد که میتونه این پول رو از عموش به عنوان قرض بگیره و بعداً بهش برگردونه. هوادیگه تاریک شده بود و تا خونه عموی روبرت کلی راه بود و چون بیرون هوا خیلی بد بود و برف شدیدی میبارید روبرت تصمیم گرفت تا صبح به اونجا بره و شب رو همونجا پیش پیرزن موند. صبح زود صدای در خونه اومد. روبرت با صدای در از خواب بیدار شد و به سمت در رفت. در رو باز کرد و دید که یک مردی با لباس فرم جلوی در ایستاده.

رورت گفت: سلام. بفرمائید

مرد پاسخ داد: سلام. با دنی کار دارم.

- اما دنی دیگه اینجا زندگی نمیکنه.

- چطور؟ چرا؟ اون به من گفته بود اینجا میتونم پیداش کنم.

- ما فهمیدیم که اون معتاد شده و برای تأمین موادش هزینه عمل مادر من رو دزدیده بود.

- اما شما این رو از کجا فهمیدید؟

- اون هر شب دیر میاومد و همیشه رنگش پریده بود و به کسی نمیگفت که تا این موقع کجا بوده. تازه من خودم جای سرنگها رو روی دستش دیده بودم.

- اوه خدای من. تو با اون پسر چیکار کردی؟

- من اون رو از خونه بیرون کردم.

- کِی؟

- دیشب.

- اوه. تو اشتباه بزرگی کردی. مدتی

بود که دنی هر روز به بیمارستان میاومد و خونش رو میفروخت و بقیه وقتش رو صرف تمیز کردن اونجا میکرد. اون میگفت که مادر پیر و مریضی داره که احتیاج به عمل جراحی داره. من هم به اون گفتم که مادرش رو عمل میکنیم اما در ازای اون تو باید اینجا کار کنی.. اما یکروز اومد و گفت که میخواد کلیش رو بفروشه چون حال مادرش خیلی بد شده. علیرقم اینکه ما گفتیم که بدن تو الآن کشش اینکارو نداره اون اسرار کرد و از ما خواهش کرد و گفت اگه اینکارو نکنیم مادرش میمیره. به هر حال ما هم قبول کردیم و امروز برای بردن مادرتون به بیمارستان اومده بودم.

روبرت در حالیکه اشک چشماش رو پر کرده بود محکم روی زانوهاش افتاد و فهمید که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده. مادرش رو به بیمارستان رسوند. اما هر چی گشت اثری از دنی نبود. تا اینکه بعد از دو روز جسد یخ زده دنی رو در حالیکه زیر یک درخت افتاده بود پیدا کردند

.ما آدمها بعضی وقتها خیلی بد میشیم. بعضی وقتها اونقدر خودمون رو بزرگ میدونیم که به راحتی به خودمون اجازه میدیم تا در مورد دیگران قضاوت کنیم. گاهی حتی دنبال یک مدرک هم نمیگردیم تا بتونه گناه اون شخص رو ثابت کنه.. این رو توی زندگیهامون نباید فراموش کنیم، که یه داور بزرگ توی عالم هستی وجود داره و اون کسی نیست بجز خدای بزرگ، یگانه داور بر حق. خداست که درمورد گناه دیگران تصمیم میگیره و در مورد اونها قضاوت میکنه. بهتره همه چیز رو به اون بسپریم. شاید بعضی وقتها حق با ما باشه و درست حدس بزنیم.. اما با شایدها نمیشه جرم دیگران رو ثابت کرد و ممکنه دست به اشتباهی بزنیم که هیچوقت قابل جبران نباشه. بهتره همیشه صبر کنیم. زمان همیشه همه چیز رو روشن میکنه. یک ضربالمثل هست که میگه: آفتاب همیشه پشت ابر نمیمونه.

مراقب باشید که به سرنوشت روبرت دچار نشید. اگه چنین کاری کردید تا دیر نشده عجله کنید.

بعضی وقتها خیلی دیر میشه

دوستتون دارم.

داستان18

روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری میکرد، باد به خورشید می گفت که من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟

را می کنم و شروع کرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد. با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر عشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او که می خواست به زور کاری را به انجام برساند قویتر است


دیدند مردی در حال عبور بود که کتی به تن داشت. باد گفت که من میتوانم کت آن مرد را از تنش در بیاورم، خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید، در این هنگام مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محکم چسبید.باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی توانی.خورشید گفت تلاشم

داستان16

روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: "مشکلترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو دادهام". شاگرد به او گفت: "خواهش مىکنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت کرد و گفت: "من یک لیوان آب سردِ گوارا مىخواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى که از کوه سرازیر مىشد، با شادى آواز مىخواند

.پس از مدتى به خانهى کوچکى که در کنار درهى زیبایى قرار داشت رسید. ضربهاى به در زد و گفت: "ممکن است یک پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاسهاى آوارهاى هستیم که در روى این زمین خانهاى نداریم". دخترى شگفتزده در حالى که نگاه ستایشآمیزش را از او پنهان نمىکرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان کسى باشى که به آن مرد مقدس که در بالاى کوههاى دوردست زندگى مىکند، خدمت مىکنى. آقاى محترم ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اینکه شما خانه ى

مرا برکت دهید ناراحت نمىشود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به کسانى که شانس کمترى دارند، کمک کنید". و دوباره تکرار کرد: "لطفاً فقط خانهى محقر مرا متبرک کنید. این باعث افتخار من است که مىتوانم از طریق شما به خداوند خدمت کنم

".داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت که وارد خانه شده و آن را متبرک سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت که آنجا بماند و با شرکت در شام غذا را نیز برکت دهد. از آنجایى که بسیار دیر شده بود و تا کوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریکى شب ممکن بود که آب به زمین بریزد، موافقت کرد که شب را در آنجا بماند و صبح زود به سوى کوه حرکت کند. اما به هنگام صبح متوجه شد که گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مىتوانست فقط همین یک بار به آن دختر در دوشیدن شیر کمک کند بسیار خوب مىشد، زیرا از نظر لرد کریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.روزها تبدیل به هفتهها شد و او هنوز در آنجا مانده بود. آنها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب کار مىکرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مىآورد. او زمین بیشترى خرید و به زودى آنها را به زیر کشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت کمک، به نزد او مىآمدند و او به طور رایگان به آنها کمک مىکرد. خانواده ثروتمندى شدند و با کوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستانها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمینهاى بایر و غیرقابل کشت حکمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى که در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آنجا روى آوردند. در آنجا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام کار در مدح و ستایش خداوند آواز مىخواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اینکه آنها به او تعلق داشتند خوشحال بود.روزى به هنگام پیرى، همانطور که روى تپه کوچکى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه که از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فکر مىکرد. تا جایى که چشم کار مىکرد مزرعههایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مىکرد.ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یک لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم که در برابر دیدگانش از بین مىرفتند خیره شده بود.و سپس او ویشنو را دید که در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مىنگرد و مىگوید، "من هنوز منتظر آب هستم". و این داستان زندگى انسان است...

داستان17

دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت ، اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی. اولی گفت: آدمیزاد در شتاب آفریده شده، پس باید در جست وجوی حقیقت دوید. آنگاه دوید و فریاد برآورد: من شکارچی ام، حقیقت شکار من است. او راست می گفت، زیرا حقیقت، غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت

.اما هر گاه که او از شکار حقیقت باز می گشت، دست هایش به خون آغشته بود. شتاب او تیر بود. همیشه او پیش از آن که چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد، او را کشته بود. خانه باورش مزین به سر غزال ان مرده بود. اما حقیقت، غزالی است که نفس می کشد. این چیزی بود که او نمی دانست.دیگری نیز در پی صید حقیقت بود.اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت:

خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است. پس من دانه ای می کارم تا صبوری را بیاموزم و دانه ای کاشت، سال ها آبش داد و نورش داد و عشقش داد. زمان گذشت و هر دانه، دانه ای آفرید. زمان گذشت و هزار دانه، هزاران دانه آفرید. زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد. و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند. بی بند و بی تیر و بی کمان

.و آن روز، آن مرد، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید. پس با دستهای خونی اش دانه ای در خاک کاشت.

www.bia999.mihanblog.com

هرچی بخوای هست فقط عکس عکسهای زیبا خنده دار جنجالی هالیوودی بالیوودی ایرانی ماشین منظره در وبالگ(www.bia999.mihanblog.com)

داستان15

لاینل واترمن داستان آهنگری را می گوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند

یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجیب است درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی زندگیت بدتر شده نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده ! آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر زندگیش آمده است .
اما نمی خواست دوستش را بدون پاسخ بگذارد روزها

به این موضوع فکر کرد تا بالاخره جوابش را یافت روز بعد که دوستش به دیدنش آمده بود گفت : در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم می دانی چطور این کار را می کنم ؟ اول تکه ای از فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود بعد با بیرحمی سنگینترین پتک را بر می دارم و پشت سرهم بر آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم تا جاییکه تمام این کارگاه را بخار آب فرا می گیرد فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله می کند و رنج می برد باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم " یک بار کافی نیست "آهنگر مدتی سکوت کرد سپس ادامه داد " گاهی فولادی که به دستم می رسد این عملیات را تاب نمی آورد حرارت پتک سنگین و آ ب سرد تمامش را ترک می اندازد می دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد

"
آنگاه مکثی کرد و ادامه داد " می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد
.
اما تنها چیزی که می خواهم این است : " خدای من از کارت دست نکش تا شکلی را که تو می خواهی به خود گیرم با هر روشی که می پسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن